برگرد سمت من!
فاطمه اختصاری
از مجموعه داستان «تبر»
: «نميگم خوبه، ولي اگه بري زندان لااقل ميتونم بيام ملاقاتت. ولي بري خارج من چطوري با اين پا بيام اون سرِ دنيا؟»
مادر روسرياش را به همان شيوهي خودش گره زد زير گلويش. از صندلي بلند شد. از روي ميز، قاشق و كاسه را برداشت و رفت سمت تخت. عصباني بود و دستهايش ميلرزيد. كلافه بود. انگار فشارش بالا رفته باشد. نشست روي تخت و ظرفها را گذاشت كنارش. زانوهايش را ماليد و بعد رويش را كرد به ديوار.
- «آخه مادرِ من…»
قاشق و كاسه را دوباره برداشته بود و گچ ديوار را ميتراشيد. ديگر نميشنيد.
- «برگرد سمت من! منو نگا كن يه دقه!»
وقتي كه شروع ميكرد به نشنيدن، ديگر هيچچي نميشنيد. هرچقدر قربانصدقهاش هم ميرفتي ديگر فايده نداشت. آنوقتها هم كه بچّه بودم قهرش همينجوري بود. خانهي مجرّدي هم كه گرفتم و وسايلم را از اينجا بردم، تا يك ماه من را نميشنيد. ميگفتم كتابهاي آقاجان را دارم ميبرم خانهي خودم. نميشنيد. ميگفتم كارتت را برداشتم، حسابت را خالي كردم. نميشنيد. انگار وجود ندارم. ميگفتم حقوق مستمري آقاجان را برداشتم همه را خرج نشريهي دانشگاه كردم. نميشنيد. دروغ ميگفتم كه بيايد بزند توي گوشم. امّا او فقط نميشنيد كه خودش بدتر از صدتا سيلي بود. بعد از مدّتزماني، كه فقط خودش ميدانست چقدر است، ديگر بس ميكرد. شروع ميكرد به حرف زدن. امّا انگار تمام آن مدّتي كه سكوت كرده را هم فراموش كرده است. هر چيزي كه آن مدّت گفته بودم را نميدانست. انگار واقعاً نشنيده بود. انگار من هنوز توي اتاق كنار آشپزخانه دارم درس ميخوانم و او با چايي و كلوچه ميتواند وقت و بيوقت بيايد توي اتاق و شروع كند به حرف زدن. بعد از يك ماه و نيم هم كه با وثيقه از زندان آمدم بيرون، با من قهر بود. فرزانه بيشتر ميرفت خانهي مادر و خبرش را به من هم ميداد. ميگفت كه مامان نگرانت است. مامان گفته نگران وثيقه و سند نباشي. مامان برايت نذر كرده و… امّا مامان با خودم سكوتِ مطلق بود. فرزانه ميگفت كه مامان عاشقت است و دردش همين يكي است. يك روز كه آمده بودم، نشسته بودم روي همين تخت و پاهايش را ميماليدم، گفت «اي قربون دستت فريد! دستات شفاست مادر.»
هنوز نگاهم نميكرد.
: «داري چي كار ميكني مادر؟ بيا پاهاتو بمالم. چرا ديوارو ميتراشي؟»
- «چون اذيتم ميكني. نميفهمي. چون نفهمي! از بچّگيت همينجور قدرنشناس بودي.»
نشستم كنارش و پايش را بوسيدم. هنوز رويش به ديوار بود. امّا همين كه شنيده بود و حرف ميزد برايم بس بود. كاسه و قاشق را از دستش گرفتم و گذاشتم كنار. پاهايش را برگرداندم طرف خودم و شروع كردم به ماليدن زانوهايش.
- «فريد تو مگه نميخواستي خلبان بشي، دانشمند بشي، رئيسجمهور بشي؟ چي شدي؟ چه كار كردي با خودت؟ صبح، روزنامه، شب، روزنامه، جلسه، كوفت و مرض. ما نداشتيم توي خانواده. ما زنداني نداشتيم. ما فرار كردهي ضدانقلاب نداشتيم. ما…»
: «ضدانقلاب چيه مادرِ من؟ اين مگه انقلابه؟ مگه من خواستم برم زندان؟»
- «فرار كني توي مرز با تير ميزننت اين جلّادا! جنازهت رو ميارن درِ خونه. من نميكِشم. من…»
: «تو نگرانِ نديدن مني مادر؟ تو رو هم بعداً ميارم پيش خودم. تا اون موقع هم كه… ديگه الان اين موبايل و اينترنت و…»
- «فريد…»
توي چشمهايش زل زده بودم تا بگويد چي؟ فريد، چي؟ نگاهم كرد. مات. خيره. پلكهايش تكان نميخورد. هيچچي نگفت. دراز كشيد و سرش را بُرد زير پتو.
■
: «منو نگا كن يه دقه! برگرد سمت من! ميخوام ببينمت. آخه الان وقت نشنيدنته؟»
از دفعهي قبل كه پيشش بودم ديگر من را نميشنيد. دراز كشيده بود روي تخت. پشتش را به من كرده بود و زل زده بود به ديوار. چشمهايم داشت سياهي ميرفت. حس كردم همه چيز همه چيز همه چيز چقدر خراب است. جز قسمتهايي كه مادر تراشيده بود، همه جاي ديوار سياه و دودگرفته بود. بلند شدم و سرم گيج رفت. فرزانه يك ليوان آب داد دستم. گفتم «فرزانه اين پردهها مگه آبي نبودن؟ چرا اين رنگي شدن؟» فرزانه دستم را گرفت و نشاندم روي صندلي.
- «بخور اينو. داداش نگرانش نباش، ما هستيم. قراره كلاً يه دستي به سر و روي خونه بكشيم. ديوارا رو هم كه ميبيني، يهكم ناجور شدن. كاغذديواري سفارش دادم براش. تو به فكر زندگي خودت باش فريد جان.»
فرزانه دوزانو كنار تخت مادر نشسته بود روي زمين و سعي ميكرد راضياش كند كه برگردد تا براي آخرين بار صورتش را ببوسم. فرزانه اشكهايش را پاك ميكرد و سعي ميكرد صدايش معمولي باشد.
- «مامانِ قشنگم! فقط همين يه بار. تهتغاري خودته ديگه. خُله. هميشه خل بوده. برگرد ببينش يه دقه! اصلاً قولِ قول كه پسفردا اينترنت و همهچي برات ميخرم تا همين كه بره و برسه باهاش حرف بزني. هر روزِ هر روز اصلاً باهاش حرف بزني. مثل اون قديما كه سرشو ميخوردي، من حسودي ميكردم. يادته؟ اگه امروز فردا نره، چند روز ديگه ميان ميبرنش زندانها! غصّه ميخوريها! مامان جونم. برگرد يه دقه!»
■
به جاي اينكه بروم بيمارستان، راهم را كج كرده بودم به سمت خانهاش. حالا روي تختش نشستهام. يك ساعت است كه نشستهام. شايد هم بيشتر. خيلي بيشتر. خيلي بيشتر. نميدانم منتظرم فرزانه زنگ بزند خبري بدهد يا نه. اصلاً منتظر هيچچي نيستم. نگاه ميكنم به كاسه و پارچ آب و ريزههاي گچ ديوار كه روي تخت ريخته است. يك ساعت است كه هر چي نگاه ميكنم نميتوانم بفهمم، درك كنم، حس كنم كه چطور چطور چطور توانسته آنهمه گچ را قورت بدهد. فرزانه با گريه گفته بود كه زير ناخنهايش هم پُر از گچ بوده. توي راه، اختيار مدفوعش را از دست داده است. فرزانه با گريه، با عصبانيت، با جزئيات، همهي همهي همهچيز را ميگفت. امّا من نميشنيدم. من توي تاكسي نشسته بودم، بروم بيمارستان. امّا نميشنيدم راننده چي ميگويد. حتّي صداي خودم را هم نميشنيدم. نگاه ميكنم به كاسه و پارچ آب و… روسرياش را از روي تخت برميدارم بو ميكنم. بوي نم و گچ ديوار ميدهد. روسرياش را گره ميزنم دور گردنم و از دو طرف گوشههايش را ميكشم و ميكشم و ميكشم. گلويم درد ميگيرد و اشك از چشمهايم ميريزد بيرون. نفسم تنگ ميشود. دستهايم شل ميشود و روسري را ول ميكنم و خودم را مياندازم روي تختش. بالشش بوي خودش را ميدهد. قاشقي از زير بالش ميافتد بيرون. رويم را ميكنم به ديوار. ميبينم كه روي گچ ديوار، اسمم را كج و كوله كَندهكاري كرده است. سرم را ميبرم زير پتو و با صداي بلند زار ميزنم و زار ميزنم و زار ميزنم.
دیدگاهتان را بنویسید