جسد

با قاشق به اندازه‌ی یك قابلمه دیوار را كندیم تا فهمیدیم واقعاً جسدی هم در كار است. بعد وسایلمان را مجهزتر كردیم و تا زیر قاب‌عكس فهیمه دیوار را خراب كردیم. جسد را ایستاده لای دیوار گذاشته بودند. تقریباً فقط اسكلتش مانده بود.

فهیمه گفت: دختره یا پسر؟ نگا كن ببین پستون نداره؟

برگشتم و توی چشم‌های پفكی‌اش نگاه كردم. ریز ریز خندید و گفت: خُب حالا! خُب می‌خوای لای پاشو نگا كن ببین…

سرِ شوخی هُلش دادم. مثل بچّه‌ها به پشت خورد زمین. دیدم خون دارد موكت اتاق را پر می‌كند. مثل احمق‌ها خودش را زده بود به مردن.

گوشتكوب و كفگیر را برداشتم و انداختم یک کنار. اتاق ما آخرین اتاق در طبقه‌ی اوّل خوابگاه بود. با چهارتا تخت كه فعلاً یكی‌اش خالی بود. منتظر ورودی‌های جدید بودیم. فهیمه می‌گفت همیشه جنایت‌ها توی اتاق‌های آخر خوابگاه‌ها اتفاق می‌افتند.

چند بار تكانش دادم و به صورتش زدم ولی انگار واقعاً مرده بود. معمولاً حرف‌ها و كارهایش غیر‌منتظره بود. حالا هم كه با آن قاشق توی دستش افتاده بود وسط اتاق و خونش تمام موكت را خیس خیس كرده بود. قاشق را از دستش گرفتم و به كندن دیوار ادامه دادم. دیوار مثل یك قبر شده بود. با احتیاط اسكلت را بیرون آوردم. دستش گیر كرد و لای دیوار ماند. اسكلت را دراز كردم كف اتاق و دستش را هم آوردم و كنارش گذاشتم. یك قاشق فلزی لای انگشت‌هایش مانده بود.

نگار در را باز كرد و همان جلوی در ایستاد. ساك خاكستری را كه دستش بود گذاشت زمین و محكم جلوی دهانش را گرفت. بعد كه چشم‌های قلمبه‌اش معمولی شدند دست‌هایش را برداشت و بریده بریده گفت: دیدی گفتم یه جسدی تو كاره! زود باش! زود باش جَمش كن، این ورودی جدیده اومده. تو اتاق سرپرسته…

مانتو و مقنعه‌اش را را در‌آورد و آمد جلو. بعد دوباره برگشت و دمپایی‌هایش را پوشید. نگار جفت من بود. شب‌ها هم بغل من می‌خوابید. معمولاً سعی می‌كرد كارهایش را سریع انجام دهد ولی هرچه بیشتر دست و پا می زد بیشتر توی حماقت خودش فرو می‌رفت و آخر سر هم گریه‌اش می‌گرفت.

سریع جسد را بلند كرد و سمت سوراخ دیوار هُل داد. سر جسد رفته بود توی سوراخ و دست و پایش بیرون مانده بود. مثل یك کانسپچوال آرت حسابی.

نگار دست‌هایش را از زیر بغل جسد بیرون كشید و شروع كرد به زار زدن. كمكش كردم و با احتیاط جسد را به صورت ایستاده گذاشتیم لای دیوار. دیوار مثل یك قبر شده بود. نگار قاشق را از روی زمین برداشت و گذاشت توی دست جسد و گفت : هیچ اثری نباید بمونه. بعد آجرها را یكی یكی سر جایشان گذاشتیم و خاك گل‌های كف اتاق را هم ریختیم توی قبر. بعد هم كمد كتاب‌هایش را هل داد طرف دیوار تا فعلاً چیزی دیده نشود. ورودی جدید در زد و آهسته وارد اتاق شد. چشم‌های ریزش را دوخته بود به موكت. دختر سر‌به‌زیری بود. سلام كرد و گفت اسمش فهیمه است. من و نگار همدیگر را نگاه كردیم و بعد نگار قابلمه‌ی كف را گذاشت روی زمین. دست‌هایش را زد به كمرش و گفت: باشه. خوش اومدی. حالا لباساتو عوض كن و یه چایی بخور كه باید كمك كنی اتاق رو یه تكون حسابی بدیم. اتاق خوبیه فقط یه كم كثیف مثیفه. فهیمه لبخندی زد و گفت : خُب! همیشه دوس داشتم اتاقم آخرین اتاق راهرو باشه. یه جور آرامش خاص داره. مگه نه!؟

فاطمه اختصاری

منتشر شده در کتاب «شنا کردن در حوضچه‌ی اسید»

دریافت کتاب


Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *