داستانی از مجموعه ی «شنا کردن در حوضچه ی اسید»
پنجره ها
از خواب بیدار شدم و مثل همیشه بدون اینکه از جایم تکان بخورم گوشهی پردهی پنجره را آهسته کنار کشیدم. پنجرهی آپارتمان روبرویی مثل یک صفحهی تلویزیون در چند متریام دیده میشد. برنامهی همیشهام همین بود. یک بازیگر هم بیشتر نداشت. خودم اسمش را گذاشته بودم آتنا. مثل همیشه زودتر از من بیدار شده بود، پنجرهی اتاق خوابش را باز کرده و پرده را کنار زده بود تا مثل همیشه هوای اتاقش عوض شود. امروز جمعه بود و سرِ کار نمی رفت. دلم میخواست آن خانمی که حدس میزنم مادرش باشد هم به دیدنش نیاید تا وقت بیشتری توی اتاق خوابش بماند و لم بدهد روی تخت و کتاب بخواند و لاک بزند و با موبایلش ور برود. حولهاش را از روی درِ کمد برداشت و از اتاق رفت بیرون. تا از حمام برگردد تقریباً پانزده دقیقه وقت داشتم تا بروم دستشویی و چیزی از یخچال بردارم و دوباره برگردم پشت پردهی ضخیم اتاق و منتظرش باشم.
پنجرهی سمت چپیاش مربوط به واحد دیگری از آپارتمان روبرویی بود که از وقتی به یاد دارم کسی آنجا زندگی نمیکرد. امّا امروز آن پنجره هم باز بود. پنجرهی اتاق من تقریباً در سطح بالاتری قرار داشت و درنتیجه بر تمام اتاق واحدهای آپارتمان روبرویی اشراف داشتم. اتاق همچنان خالی بود. تنها موکت سادهای کفَش پهن کرده بودند و مرد میانسالی نشسته بود و به زمین نگاه می کرد. سبیل بلندی داشت که از دو طرفِ صورت آفتاب سوختهاش آویزان بود. یکهو بلند شد ایستاد و به سمت راستش که در بود نگاه کرد. یک عدّه مرد وارد اتاق شدند و بدون سلام و احوالپرسی نشستند روی زمین. شمردم، سیزده نفر بودند. همگی سبیلهای بلندی داشتند. خیلی جمع و جور دور هم نشسته و جایی را خالی گذاشته بودند. چهرهی یکی یکی شان را نگاه کردم. هیچ کدام را قبلاً در این محلّه ندیده بودم. یکهو همگی با هم بلند شدند و به درِ سمت راست نگاه کردند. پیرمردی وارد اتاق شد. سبیلش از بقیه بلندتر بود و یکدست سفید. پیراهن و شلوارِ سفیدِ نهچندان نویی هم تنش بود و یقهاش را تا زیر گلو بسته بود. همانطور که مردها ایستاده بودند و به زمین نگاه میکردند با همه یکی یکی دست داد و رفت دقیقاً جلوی پنجره نشست. احتمال دادم رییسشان باشد. بعد از او هر چهارده نفر نشستند و سرشان را دوباره انداختند پایین. ساکت بودند، ولی انگار زیر لب وردی میخواندند امّا صدایشان آنقدر آهسته بود که من چیزی نمیشنیدم. همه چیز به نظرم عجیب میآمد.
بلند شدم بروم دستشویی که آتنا وارد اتاقش شد. مثل همیشه حولهی قرمز را از زیر بغل دور بدن خیسش پیچانده بود و موهای مشکیاش را ول کرده بود دورش. الان باید میرفت پشت کمد -جایی که هر چه هم جایم را تغییر بدهم در دیدرس من قرار نمیگیرد- و شورت و سوتینش را میپوشید و اگر شانس میآوردم لخت برمیگشت جلوی کمد، خم میشد و بقیهی لباسها را از کشوی پایینی انتخاب میکرد. امّا نرفت. با همان حوله نشست روی تخت، پشتش به پنجرهی من بود. بیحرکت نشسته و انگار توی فکر فرو رفته بود. کاش یک لحظه برمیگشت و از صورتش میفهمیدم چه خبر است. نگاهم افتاد به پنجرهی سمت چپی. مردی که اوّل از همه توی اتاق دیده بودم پشت به پنجره و رو به بقیهی مردها ایستاده بود و نمیدانم چکار میکرد. بعد از اتاق رفت بیرون. دیدم که ملافهی سفیدی وسط اتاق پهن شده. یکی از مردها که سمت راست رییس نشسته بود همانطور نشسته خم شد و افتاد روی رییس. انگار داشت دستش را میبوسید. بعد همانجور نشسته دور تا دور اتاق یکی یکی جلوی مردها مکث کرد و دو دستی دستشان را فشرد. دیدم حولهی قرمز مچاله افتاده روی تخت و آتنا لخت ایستاده جلوی آینه، امّا همچنان پشتش به من است. هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش. پوستش قهوهای یکدست و هیکلش متناسب بود. فکر میکنم همیشه حواسش به این بود که پنجرهی آپارتمانها به هم دید دارند. با اینکه مطمئنّم هیچ وقت متوجه نگاههای من نشده امّا همیشه از اداره که برمیگشت در تاریکیِ اتاق لباسش را عوض میکرد. حیف که نمیتوانستم حداقل صورتش را از توی آینهی روبرو ببینم و بفهمم چه حالی دارد. چرا اینقدر دستهایش را تکان میدهد و به بدنش میمالد. نیم تنهی پایینیاش در تاریکی محو بود. چشمهایم میخ شده بود روی لبهی سایهای که روی کمرش افتاده بود. انعکاس نوری از پنجرهی چپی افتاد توی چشمم. مردی که اوّل از همه دیده بودمش ایستاده بود وسط اتاق و شمشیر قطوری را توی دست نگه داشته بود. مردی روی ملافهی سفیدِ کف اتاق دراز کشیده بود. آتنا همچنان در عمق اتاق جلوی آینه بود و دستهایش را صاف بالا گرفته بود. مرد ملافهی سفید را به آهستگی دور زد و شمشیر را با احترام تقدیم رییس کرد. آتنا دست چپش همچنان بالا بود و انگار دست راستش را گذاشته بود روی پستان چپ و بدنش را لمس میکرد. رییس بلند شده بود و بالای سر مردِ دراز کشیده، ایستاده بود. نمیتوانستم نگاه کنم. باید نگاهم را برمیگرداندم سمت آتنای خودم که دست راستش را بالا برده بود و با دست چپش داشت… رییس برگشته بود و سرِ جایش نشسته بود. حالا هر دو دستش را از دو طرف باز کرده بود و عضلات منقبضش به خوبی مشخص بود. مردی که اوّل از همه در اتاق بود سرِ بریده را برداشت و گذاشت روی بدن مردِ دراز کشیده. هیچ خونی در کار نبود. انگار عروسکی پلاستیکی بوده. نود درجه چرخید تا از نیمرخ خودش را در آینه ببیند. سمت چپ بدنش به من بود و نوک پستانش برآمده شده بود. سرِ مرد بدون هیچ خونریزی روی بدنش بود، باورم نمیشد، حتّی شمشیر روی زمین جلوی پیرمردِ رییس هم خونی نبود. دوباره دست راستش را بالا برده بود و با دست چپ چیزی را زیر بغل و پستان راستش جستجو میکرد. صورتش به سمت آینه بود و هنوز نمیدیدمش. مردها وردی زیر لب میخواندند. صدایشان آنقدر آهسته بود که نمیشنیدم. همان مرد اوّل دوباره بلند شد و سر را از روی ملافه برداشت، گذاشت روی گردن جسد. نوک پستانهایش را میکشید و دوباره با انگشتهای اشاره فشار میداد تو. اصلاً حواسش نبود که لخت جلوی پنجرهی باز ایستاده. رییس همانجور نشسته خودش را به مرد رساند. انگشت اشارهاش را چرخاند توی دهانش و درآورد مالید به گردن مرد و بعد سر را چسباند به جسد. آتنا گردنش را مثل قو خم کرده بود و با کمک انگشتهایش سعی داشت چیزی را روی پستان راستش پیدا کند. مردِ دراز کشیده سرش را به راست و چپ چرخاند و نیمتنهاش را بلند کرد و افتاد روی رییس. انگار داشت دستش را میبوسید. یکهو صدای گریهی آتنا بلند شد. خودش را انداخته بود روی تخت و گریه میکرد. لبخند روی لبهای جسدِ زنده شده خشکید. مردها همگی به پنجره خیره شدند. آتنا پتو را کشید روی خودش. زیر پتو داشت بلند بلند گریه میکرد. مردی که اوّل از همه در اتاق بود بلند شد و پنجره را بست.
سرگیجه گرفته بودم و چشمهایم سیاهی میرفت. آب دهانم تلخ مزّه بود. از تخت بلند شدم. نزدیک بود بخورم زمین. تلو تلوخوران خودم را رساندم به دستشویی. صورت زرد و چشمهای پف کردهام را توی آینه دیدم. یکهو از سوراخ راست دماغم خون شُرّه کرد و ریخت روی زیرپوشم. دستهایم را پر از آب کردم و پاشیدم توی صورتم.
فاطمه اختصاری
دیدگاهتان را بنویسید