[دوربین حیاط]
خانم جهانبخش، اشکان را بغل میکند و میبوسد. کولهپشتی و لباس او را مرتب میکند، عینکش را صاف می کند و میگوید : «یه مأموریت خیلی کوتاهه. من فردا با پرواز صبح زود زود برمیگردم عزیز دلم. خاله سحر میاد دم مدرسه دنبالت. فقط یه کم منتظرش بمون تا برسه.»
اشکان عینکش را جابجا میکند و سرش را تکان میدهد و میگوید «نمیخوام برم خونه اونا.»
– «بیای خونه، بابا سرش تو کار خودشه، تو تنها میمونی. اصلاً شاید بابا اضافه کاری بمونه. اذیت نکن دیگه پسرم. خاله سحر میاد دنبالت. خب؟»
خانم جهانبخش مقنعهاش را مرتب میکند و سامسونت بزرگش را از زمین برمیدارد. اشکان در حیاط را باز میکند و با هم از در خارج میشوند.
[دوربین پارکینگ]
ماشین آقای جهانبخش وارد پارکینگ شده و در قسمت همیشگیاش پارک میشود. زنی قدبلند، با مانتو و شال آبی از ماشین پیاده میشود و میدود سمت درِ آسانسور. آقای جهانبخش از ماشین پیاده میشود و میگوید «ساناز وایسا دیوونه! بی سر صدا از پلّه ها برو بالا»
– «مگه من دیوونهم که پنج طبقه رو از پلّهها برم؟»
[دوربین آسانسور]
ساناز یقهی کت آقای جهانبخش را میگیرد و خودش را میچسباند به او. «جهان جون اینقدر سخت نگیر! این موقع صبح کی آخه رفت و آمد میکنه؟!»
[دوربین راهروی طبقهی پنج]
آقای جهانبخش استرس گرفته و جیب کتش را میگردد. ساناز کیف او را میگیرد و زیپش را باز میکند و میگیرد جلویش.
– «بیا جیبای کیفتو بگرد. شاید این تو گذاشتی»
: «اینقدر هولم کردی که حتماً یه جایی انداختم این بیصاحابو»
آقای جهانبخش جیبهای کیف را میگردد و از یکی کلید را بیرون میکشد. در را باز میکند و میروند داخل خانه. بیرون را نگاهی میاندازد و در را میبندد.
[دوربین حیاط]
باغبان آمده و مشغول کار توی باغچه است. اشکان با کلیدی که با نخ از گردنش آویزان است در را باز میکند و وارد حیاط میشود.
: «سلام علی آقا! یه گل میچینی بهم بدی؟»
– «سلام آقا اشکان گل. تو خودت گلی ماشالا. بیا پسرم. مواظب خاراش باش»
اشکان گل را میگیرد، عینکش را جابجا میکند و میرود سمت آسانسور.
[دوربین آسانسور]
دکمهی 5 را میزند و مینشیند کف آسانسور. گل را توی دستش گرفته و آهسته خارهایش را جدا میکند. آسانسور که میایستد بلند میشود و میرود بیرون.
[دوربین راهروی طبقهی پنج]
اشکان با کلیدی که از گردنش آویزان است در را باز میکند و میرود داخل خانه. هنوز چند ثانیه نگذشته که در را دوباره باز میکند و با وحشت از خانه خارج میشود. میدود سمت پلّهها و میرود پایین. پشت سرش آقای جهانبخش از در خانه بیرون میآید. در حال بستن دکمههای پیراهنش میدود سمت آسانسور. در آسانسور را باز میکند و میبندد. حفاظ پلّهها را میگیرد و خم میشود پایین را نگاه میکند. «اشکان! پسر گلم! بیا بالا کارت دارم. اشکان بابایی»
در تکان میخورد و انگار ساناز از لای در نیمهباز، راهرو را نگاه میکند. آقای جهانبخش با سرعت از پلّهها میرود پایین.
[دوربین حیاط]
از در نیمهباز حیاط، سحر وارد میشود.
: «سلام علی آقا. خوبین؟»
– «قربان شما. شما همسایهی جدید هستین؟»
: «نه. سحرم. خواهر خانم جهانبخش. اون روز بچّهها با اشکان رفته بودن توی باغچه خاکبازی میکردن، شما ناراحت شده بودین. یادتون نمیاد؟»
– «حالتون؟ احوالتون؟ بله بله. بچهن دیگه. البته آقا اشکان که گله. بله»
: «اومدم دنبال اشکان. اومده خونه؟ ندیدینش شما؟»
– «بله بله. رفت بالا»
[دوربین پارکینگ]
ساناز و آقای جهانبخش میدوند سمت ماشین و سوار میشوند. آقای جهانبخش عصبی است و ماشین را سریع از پارکینگ بیرون میآورد.
[دوربین حیاط]
آقای جهانبخش هنوز نرسیده توی حیاط با ریموت در را باز میکند و با سرعت هر چه تمامتر از حیاط وارد کوچه میشود. در به آهستگی پشت سرش بسته میشود. علی آقا و سحر یک کنار ایستادهاند و بهتزده به در نگاه میکنند.
[دوربین راهروی طبقهی سوم]
اشکان روی پلّه ها نشسته و به کولهپشتیاش تکیه داده. زل زده به گل توی دستش که مچاله شده و طراوت سابق را ندارد. بلند میشود و به آهستگی از پلّهها میرود پایین. کولهاش را دنبال خودش میکشد و انگار خیلی خسته است.
■
[دوربین حیاط]
خانم جهانبخش توی حیاط رژه میرود و آرام و قرار ندارد. میرود سمت در، بیرون را نگاه میکند و دوباره برمیگردد توی حیاط و در را میبندد. ساعت موبایلش را نگاه میکند و روسریاش را مرتب میکند. اخمهایش توی هم است و انگار حوصلهی هیچ چی را ندارد. صدای انداختن کلید توی در را که میشنود میدود سمت در و در را باز میکند. اشکان را بغل میکند و میبوسد.
– «سلام عزیز دل مامان. خوبی؟»
: «خوبم. مرسی. اومدی؟»
اشکان، خانم جهانبخش را بغل میکند و کولهپشتیاش را میدهد دست مامانش. با خوشحالی میدود سمت آسانسور تا دکمهاش را بزند. خانم جهانبخش میدود دنبال اشکان و دستش را میگیرد و نگهش میدارد. روی دو زانو مینشیند و مستقیم زل میزند توی چشمهای اشکان.
– «مامانم میخوام یه چیزی ازت بپرسم باید مثل همیشه راستشو بهم بگی. خب؟»
اشکان ساکت است. عینکش را جابجا میکند و آهسته سرش را تکان میدهد.
– «تو دیروز که از مدرسه اومدی خونه، رفتی توی خونه…»
خانم جهانبخش ساکت میشود و انگار نمیداند چطور چیزی که میخواهد بپرسد را به زبان بیاورد. گوشهی لبش را میجود.
– «رفتی توی خونه دیگه؟ درسته؟»
اشکان چشمهایش را میبندد و باز میکند.
– «خب… خبری نبود؟ چیزی که ناراحتت کنه؟»
اشکان سرش را چند بار تکان میدهد.
– «پس چرا خاله سحر یه چیزایی میگفت؟ گفتش که تو هم خیلی ناراحت بودی؟»
اشکان سرش را چند بار تکان میدهد.
– «فکر میکنی چرا بابا زود اومده بود خونه؟»
: «شاید میخواسته برامون ناهار درست کنه. منم براش گل آوردم. ولی خاله سحر منو به زور برد خونهشون. من از بچّههای بیادبش بدم میاد. دروغگوان همهشون.»
– «یعنی خاله هم دروغ میگه؟»
اشکان سرش را میاندازد پایین و چیزی نمیگوید. خانم جهانبخش آرامتر شده و انگار دلش میخواهد همان توی حیاط دراز بکشد. دستهای اشکان را میگیرد و میگوید.
«پسر من که به مامان راستشو میگه. مگه نه؟»
اشکان چشمهایش را میبندد و باز میکند.
«مطمئن باشم؟»
اشکان دوباره چشمهایش را میبندد و باز میکند و لبخند میزند. خانم جهانبخش عینک اشکان را برمیدارد و چشمهای او را میبوسد. عینک را دوباره میگذارد روی چشمهای اشکان. از زمین بلند میشود. دست او را میگیرد و میروند به سمت آسانسور. اشکان در را باز میکند و دو تایی میروند داخل. در اسانسور بسته میشود.
فاطمه اختصاری
از کتاب «شنا کردن در حوضچهی اسید»
Photo: Hendrik Kerstens
دیدگاهتان را بنویسید