فاطمه اختصاری
شرط بسته بودیم هرکس بتواند مخ یکی از زنهای همسایه را بزند و باهاش بخوابد، پوستر امضاشدهی داریوش که عمو از آمریکا سوغاتی آورده، برای او میشود. مجید گفت «این نه، میگن دیوونهست. مطمئنی؟ آخه خیلی…» گفتم «حداقل شوهر نداره!» گفت «ولی اگه اینبارم درو وا نکرد بیخیالش شو. اینهمه زن. بند کردی به این؟ بدسلیقه»
گربه را انداخته بودم توی سبدش. مجید آن طرف کوچه ایستاده بود. زنگ زدم و یک قدم عقبتر ایستادم. در را باز کرد. نوک سینههایش از زیر لباس بلند و گشاد خاکستری زده بود بیرون. گفتم «میشه این گربه رو هم نگه دارین؟ گربهی خودمه. مامانم گیر داده که مبلارو خراب می کنه.» گفت «بیارش.» پشت سرش راه افتادم. باسن بزرگش چپ و راست می شد. نمیشد فهمید شورت هم دارد یا آن را هم درآورده. وارد حیاط شدیم. چند تا گربه حلقه زده بودند دور یک ظرف غذا و از سر و کول هم بالا می رفتند.
گفت «ولش کن اینجا.» در سبد را باز کردم و گربه را گرفتم سمتش. گفتم «این خونگیه. حواستون بیشتر بهش باشه. اسمش میشاست.»
– «اگه فرار کرد به من ربطی ندارهها.»
: «میشه بیام بهش سر بزنم؟»
– «فقط دو تا زنگ بزن، اگه وا نکردم برو پی کارت.»
گربه را ول کردم و آمدم بیرون. احساس خفگی می کردم. مجید گفت: «خب چی شد؟ حرفم زد؟»
چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم «حلّه»
ـ «موهاش چرا اینجوری بود؟ اسمش چیه؟»
: «چجوری بود مگه؟»
ـ «خیلی دیوونهست پسر! اصلا از قیافهش معلومه، خونهش چجوری بود اتاقاشو دیدی؟»
: «نه، هیچچی ندیدم. ولی…»
مجید خداحافظی گفت و دوید آن سر کوچه. لیلا خانم بود انگار که از خرید میآمد. مجید پریده بود ساکش را بگیرد و تا خانه بیاورد. سبد میشا را برداشتم و رفتم سمت خانهمان.
◼ ◼ ◼
اسباببازی میشا را از زیر میز برداشتم. کلاسورم را برداشتم و رفتم که بروم پیشش. مامان داد زد «گربهی بیچاره رو کجا بردی دو روزه؟» در را بستم و داد زدم «مگه غر نمی زدی از دستش؟ بردمش دیگه»
دو تا زنگ زدم و یک قدم عقبتر ایستادم. چند دقیقه گذشت. داشتم باز هم ناامید میشدم که در باز شد. رفتم داخل. راهروی باریکی بود که انتهایش به حیاط میرسید. رفتم توی حیاط. چندتا گربه این طرف و آن طرف می چرخیدند. میشا را پیدا نمیکردم. گفتم «خانم!» چند بار میشا و خانم را صدا کردم. رفتم داخل راهرو. سمت چپم اتاقی بود که درش باز بود. سرک کشیدم. پردههای اتاق همه کشیده شده بود و تنها چراغ مطالعهی پایهبلندی گوشهی اتاق روشن بود. خانم نشسته بود روی مبل رنگ و رو رفتهای و کتاب میخواند. میشا و یکی دو تا گربهی دیگر هم دور و برش لم داده بودند. اسباببازی میشا را تکان دادم. صدایش را که شنید آمد سراغش. نشستم نوازشش کردم و اسباببازی را برایش انداختم. دنبالش دوید. بلند شدم و بلند گفتم «سلام». سرش را از توی کتاب درآورد و نگاهم کرد. موهایش را از دو طرف باز کرده بود و ریخته بود دورش. خیلی بلند بودند. از سرش تا وسطهایش مشکی بود و بقیهاش زرد. عینکش را برداشت و گفت «سلام». گفتم «یه ذره از غذاش مونده خونه، ازین غذاهای مخصوص گربه، میشه بیارمشون بدین گربهها؟» عینکش را زده بود و دوباره سرش توی کتاب بود. دلم میخواست بفهمم چی میخواند. از روی زمین تا ارتفاع دستهی مبل کتاب روی هم چیده بود که لای بعضیهایشان کاغذی هم گذاشته بود. گفت «بیار» گفتم «الان که دارم میرم مدرسه، عصر که برگردم میارم، فقط توروخدا درو وا کنین خانم غفوری». سرش را فوری بالا آورد و گفت «شقایق». هیکلش را در مبل جابهجا کرد و دوباره سرش را برد توی کتاب و گفت «خدافظ».
◼ ◼ ◼
لباسم را عوض کردم، ادکلن زدم و پلاستیک ضایعات گوشت را برداشتم که بروم پیشش. فهمیده بودم اصلا دلش نمیخواهد از خانه بیاید بیرون. هفتهای یکبار میرفت سوپری سر خیابان اصلی و سریع برمیگشت خانهاش. هر سه روز یکبار هم میرفت مغازهی محمدی که ضایعات گوشت را برای گربهها بخرد. از وقتی من گفته بودم به جایش این کار را میکنم انگار بار سنگینی را از دوشش برداشته بودم. آقای محمدی پرسیده بود «دیگه خودشون نمیاد؟» گفته بودم «نه، سپردن به من.» با اخم نگاهم کرده بود و گفته بود «شوهرشو می شناختی؟ آقای غفوری.» گفته بودم «نه» گفته بود «پس که اینجور، خب باشه، سلام برسون». دوشنبهها زنگ میزدم و پنج دقیقه صبر میکردم، اگر باز نمیکرد، پلاستیک را میگذاشتم و میرفتم پی کارم. ولی قرار شده بود جمعهها حتما در را باز کند. اینها را خودش نگفته بود. به زور از دهانش درآورده بودم و قول گرفته بودم که حداقل جمعهها مطمئن باشم که در را باز میکند. فقط کافی بود از روی مبلش بلند شود و بیاید آیفون را بزند و دوباره برود بنشیند روی مبلش و با کتابها یا کنترل تلویزیونش ور برود و من هم همان اطراف بپلکم و با میشا بازی کنم و گاهی دید بزنم. فقط پیراهنهای گشاد تنش میکرد. اما خوبیاش این بود که زیرش هیچ چی نمی پوشید. اگر راه می افتاد دنبال گربه ها یا خودش را توی مبل جابهجا میکرد میشد سایه ای از بدنش را دید. میخواستم اینبار سر حرف را باز کنم تا مگر صمیمیتر بشود. گفتم «میشه یه چایی بریزم؟» داشت تلویزیون میدید و انگار سرحال بود. گفت که بریز. از توی آشپزخانه داد زدم «شما پررنگ میخورین یا کمرنگ؟» کتری برقی روی میز بود. دو تا چایی نپتون از جیبم بیرون آوردم و انداختم توی لیوانها. چایی را که دادم دستش نگاهم کرد. دیدم چشمهایش خاکستری است. یا شاید هم سبز. گفتم «میشه پردهها رو باز کنم؟» و بدون اینکه جواب بدهد رفتم سمت پنجره و پرده ها را کنار زدم. نور زد توی اتاق. سرش را برگردانده بود و با چشمهای ریز شده نگاهم میکرد. چند تا قند از جیبم درآوردم و گرفتم طرفش. خندهاش گرفته بود. گفت «قندون اونجاست.» روی زمین کنار ستون کتابها نشستم و یکی یکی اسمهایشان را از کنار خواندم. گفتم «میشه یک کتاب ازتون قرض بگیرم؟» گفت «اون سفیده رو بردار، اگه نخوندیش» از لای کتابها کشیدمش بیرون «صد سال تنهایی، اووووو، صد ساااااال؟ کی میتونه صد سال تنها باشه؟» چیزی نگفت اما با چشمهای خاکستریاش زل زده بود به من. گفتم «شما چند ساله تنهایین؟» نگاهش را دوخت به تلویزیون اما میفهمیدم که نگاه نمیکند و توی فکر است. با چند تار مویش بازی میکرد. گفتم «شما موهاتون خیلی قشنگن شقایق خانم.» برگشت سمتم. «میخواین براتون رنگشون کنم؟ بلدم. برای مامانم من رنگ میذارم سرش.» چشمهایش گرد شده بود و لبخند کمرنگی گوشهی لبش بود. «البته رنگ های خیلی سخت نمیتونم ولی خرمایی و زرد و اینا بلدم. برم الان رنگ بخرم؟» چند لحظه ساکت بدون هیچ حرفی نگاهم کرد و بعد گفت «امروز تعطیلن.» داشتم از خوشحالی بال درمیآوردم اما می خواستم به روی خودم نیاورم. «پس دوشنبه حتما درو وا کنین دیگه. فقط چه رنگی بخرم؟» به چاییاش نگاه کرد و گفت «این رنگی.»
◼ ◼ ◼
پلاستیک روکش کت بابا را برداشته بودم و بالایش را سوراخ کرده بودم. گفتم «سرتو از این تو دربیار» و کمکش کردم تا کل پلاستیک روی پیراهن بلند قرمزش کشیده شود. دست انداختم زیر موهایش و همه را به آرامی از زیر پلاستیک درآوردم و ریختم روی شانه اش. در کیفم را باز کردم و برس را درآوردم. گفت «خودم برس دارم. اونجاست.» رفتم داخل توالت. خودش هم دنبالم آمد و رفت نشست روی لبهی وان. گفت «زیاد که کثیفکاری نمیکنی؟!» گفتم «نه، ولی اگه ریخت خودم تمیزش میکنم. حرفهایام. بهم میگن حمید رنگکار!» خندهاش گرفته بود و نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. بدن سنگینش سُر خورد توی وان ولی هنوز میخندید. چشمهایش اشکی شده بود. من هم خندهام گرفته بود. از تهماندهی آب توی وان، دامن پیراهنش خیس شده بود و چسبیده بود به پاهایش. پلاستیک هم هی روی تنش تکان میخورد و جرق جرق صدا میداد. نوک پستانهایش زده بود بیرون. حالم خوب نبود و تمام بدنم منقبض شده بود. گفتم «همینجا توی وان بشینی بهتره. اگه رنگ ریخت شستنش راحتتره.» ترجیح دادم پشتش به من باشد که شلوار باد کردهام را نبیند. موهایش را شانه کردم و به چند بخش تقسیم کردم. چندتا گیره از جیبم درآوردم و زدم به هر طرف. رنگ را آهسته و کمکم میگذاشتم روی موهایش و شانه میزدم و بعد لوله میکردم و گیره میزدم بالای سرش. دستکش یادم رفته بود بیاورم و دستهایم قرمز شده بود. حالم بدجور خراب بود و چون توالت و حمام یکجا بودند نمیتوانستم به بهانهی دستشویی بروم و خودم را خلاص کنم. کل رنگ را که گذاشتم روی سرش، گیرهها را باز کردم و پلاستیک را با احتیاط از دور بدنش کشیدم تا بالای سرش و همهی موهایش را جمع کردم توی پلاستیک. دستم میخورد به انحنای شانهها و گردنش. چشمهایم را بسته بودم و موهای دور گردنش را آهسته لمس میکردم. در همان لحظه ارضا شدم. لرزش بدنم در صدای جرق جرق پلاستیک و وول خوردنهای شقایق گم شد. سست شده بودم و نمیتوانستم بایستم. نفسم بالا نمیآمد. دلم میخواست محکم بغلش کنم و پشت گردنش را ببوسم. یک نفس عمیق کشیدم که مثل آه بود. بعد از چند لحظه توانستم به خودم مسلط بشوم. گفتم «برنگرد که پشتت و اینجاها رنگ ریخته. باید بشورمش.» فوری دوش را باز کردم و گرفتم روی خودم تا قسمتی از لباسها و شلوارم خیس بشود. ایستاده بود توی وان و پشتش به من بود. دوش را گرفتم پشت پایش. دامنش چسبیده بود به باسن و پاهایش. دستهایش را گرفته بود به پلاستیک روی سرش و از وان درآمد. خودم را کشیده بودم یک گوشه تا از حمام برود بیرون. «چقدر همهجا رو خیس کردی آقای رنگکار!» بیرون که رفت، در حمام را قفل کردم و تکیه دادم به دیوار. چشمهایم را بسته بودم و دلهره گرفته بودم که نفهمیده باشد. زد به در و گفت «یه بلوز شلوار و حوله گذاشتم دم در، اگه خواستی دوش بگیر.»
◼ ◼ ◼
با صدای سوت برگشتم. مجید بود که داشت میدوید سمتم. ایستادم تا برسد. در حالی که نفسنفس میزد گفت «چطوری؟ چه خبرا؟»
: «هیچ چی.»
ـ «خبر جدید بابا؟ از اون خبرا!»
: «من؟… هیچ خبری.»
با خنده گفت «خب پروژهی لیلا خانم… تماااام، والسلااام.»
خندیدم و گفتم «جدی؟ چاخان نکنیها.»
ـ «بله، پس چی فکر کردی؟! تو چی؟ وقتت تموم شد.»
: «من؟… نه.»
از خوشحالی بال درآورده بود و مدام ورجه وروجه میکرد «هی لی لی لی، پس پوستر مال من دیگه. هی لی لی لی. یعنی تو هیچ کاری نکردی؟»
بینیام را خاراندم و گفتم «نه… نه دیگه، پامو از همون در راهرو اونورتر نذاشتم. باشه مال تو دیگه.» زد به پشتم و گفت «دمت گرم، فردا بیارش پس، لولهش نکنیا خراب میشه.» گفتم «فردا که جمعهست، نیستم، پسفردا برات میارم.» دست دادم و خداحافظی کردیم. سرعتم را تندتر کردم. احساس سبکی میکردم. لبخند میزدم و میدویدم. چشمهایم را بسته بودم و باد میخورد به صورتم. صدای مجید را میشنیدم که داد میزند «لولهش نکنیها!»
دیدگاهتان را بنویسید