«زندگی»

«تنها موجودات زنده ی این خانه، غیر از من، آیا من زنده ام؟  همین مگس ها هستند.»

: «پس من چی ام؟»

امید کمرش را خم می کند تا توی قاب دوربینم جا شود. عینکش را می گذارد روی موهایش و با خنده می گوید «ها؟ تازه گلایی که مامان برات فرستاده هم هستن.»

به مامان گفته بودم «بیدار که شدم دیدم روی بالکنم». فردایش دیدم امید با یک ساک کوچک پشت در است. مامان فرستاده بودش بیاید شهرستان مواظب من باشد. دوربین را می گیرم سمتش.

«کی می خوای برگردی؟»

: «برگردم؟ آقا رو باش. من هنوز تازه یه هفته ست رسیدم. عجب مهمون نوازی هستی تو بابا!»

دوربین را می گیرم سمت میز تحریرم.

«تنها موجودات زنده ی این خانه ماییم. و بقیه… توی قاب ها هستند… و گاهی نیستند.»

قاب عکس مرضیه را برمی دارم و می اندازم توی سطل آشغال زیر میز. امید می پرد و قاب را از توی سطل بر می دارد و می گذارد سر جایش.

: «چند بار من باید اینو از توی سطل دربیارم؟! بابا یه دعوای کوچیک کردین دیگه، درست میشه، دخترای این دوره زمونه همه همین جوری ان.»

دوربین را می گیرم روی صورتش. چشمک می زند و می گوید: «دفعه ی بعدی خواستی بندازی حداقل قابشو ننداز، حیفه، مامان خریده.»

می نشینم روی کاناپه واز قاب دوربین، قفل بزرگ و بی قواره ای که امید روی در بالکن انداخته است را نگاه می کنم.

«همه ی ما اینجا زندانی هستیم.» زوم می کنم روی مگسی که به شیشه ی در بالکن چسبیده و تلاش می کند برود بیرون.

: «حالا اینا رو چرا ضبط می کنی؟ برای دانشگاته؟»

«برای آینده ست.»

: «آینده چیه بابا؟ حالو بچسب پسر. پاشو الان یه زنگ به مرضیه بزن از دلش درآر. مگه چی کار کرده بدبخت؟»

ضبط را قطع می کنم و دوربین را می گیرم جلویم. می روم توی هیستوری اش و مرضیه را پیدا می کنم. پلی می کنم. صدایش قطع است اما از برم که چی می گوید. صورتش اشکی است و زل زده توی چشم های من، نه لنز دوربین. دستم وارد قاب می شود که به صندلی وسط اتاق اشاره می کنم. بی صدا می رود می نشیند رویش. همین جاهاست که بهش گفته ام گریه نکند وگرنه بد می بیند. صورتش را با آستین لباسش پاک می کند. ولی نمی تواند جلوی گریه اش را بگیرد. بی صدا گریه می کند. بی صدا حرف می زند و اعترافاتش مثل آشغال از دهنش پخش می شود توی فضای اتاق. همین جاهاست که بهش گفته ام به خاطر کاری که کرده باید برود خودکشی کند.

: «چی می بینی اینقدر اخم کردی؟ بیا با هم یه فیلم ببینیم. می خوای من بهش زنگ بزنم؟»

دوربین را خاموش می کنم و می گذارم روی میز. به امید می گویم «من شام نمی خوام، می رم بخوابم.»

: «از حالا؟ زوده ها!»

«آره، حوصله ندارم.»

ریشم بلند شده و می خارد. برگه ی دیازپام را از جیب کیفم در می آورم و می روم سر یخچال. امید صدای درآوردن قرص را می شنود.

: «سردردی؟»

«نه، خوبم، من فردا نمیرم دانشگاه، بیدارم نکنی.»

بیدار می شوم و می بینم امید دارد دور مچ پایم نخی را گره می زند. «چی کار می کنی؟»

: «هیچ چی. بخواب. می خوام اگه راه افتادی منم بیدار شم. بخواب. نخش بلنده. اذیت نمیشی.»

چراغ خواب را روشن گذاشته. خوابم نمی برد. می بینم که نخ بادبادکی که با مرضیه برای مسابقه ی دانشگاه ساخته بودیم را آورده، یک سرش را دور مچ پایم گره زده و سر دیگرش می رسد زیر پتوی خودش. روی زمین خوابیده. بدون تشک. شب های اول روی کاناپه می خوابید. یک بار درِ خانه را باز کرده بودم و می خواستم بروم بیرون. توی راه پله ها امید بیدارم کرده بود و دستم را گرفته بود و برگشته بودیم توی خانه. یک بار از کنارش رد شده بودم، رفته بودم توی آشپزخانه و چاقو را برداشته بودم. خودش می گوید نه چاقو نبوده ولی یواش پشت تلفن به مامان گفته بود «چاقو». یک بار هم توی خواب، قاب عکس مرضیه را انداخته بودم توی سطل. ولی باز امید درش آورده بود.

«امید بیداری؟»

دو سه بار آهسته صدایش می کنم. خوابش سنگین است. مچ پایم را تکان تکان می دهم. بیدار می شود و برمی گردد سمتم.

: «جانم؟ آب می خوای؟»

«از مرضیه خبر نداری تو؟»

به زور چشم هایش را باز می کند.

: «نه، ولی حالش خوبه، شنیدم که ناراحته ولی خوبه، فردا بهش زنگ بزنیم حتما.»

«آخه شنیدم خودکشی کرده.»

امید از جایش می پرد و می نشیند.

: «از کی شنیدی؟ چرا؟ زنده ست؟ حتما زنده ست.»

«نمی دونم، نه بابا ولش کن اصلا الکی گفتم. بخواب.»

: «حالا تو هم نصف شبی به این چیزا فکر نکن. بخواب، فردا صبح می ریم سراغش. آدم به این راحتی که نمی میره.»

سرش را می گذارد و می خوابد. خوابم نمی برد. بلند می شوم و گره نخ را از دور مچ پایم باز می کنم. آهسته می روم سمت بالکن. دلم می خواهد بروم بنشینم روی لبه ی بالکن. کلید قفل را پیدا نمی کنم. توی جیب های کت امید می گردم. نیست. یک بار کلید را از جیبش درآورده و قفل را باز کرده بودم. نشسته بودم لبه ی بالکن. وقتی بیدار شده بودم که امید بغلم کرده بود و داشت گریه می کرد. انگار پاهایم از لبه ی بالکن آویزان بوده و تاب می خورده. از آن روز نمی دانم کلید را کجا قایم می کند. شاید می گذارد زیر بالشش. می روم سراغ یخچال. چاقوی بزرگ آشپزی توی یخچال است. یادم نمی آید من گذاشته باشمش آنجا. از امید هم بعید است. برش می دارم. دستم یخ می کند. با خودم می آورمش توی اتاق. می نشینم روی کاناپه و چاقو را می گذارم زیرم. دوربین را باز می کنم و می روم توی هیستوری. فیلم مرضیه را می آورم و بی صدا پلی می کنم. دستم را گرفته و می بوسد. دوربین را گذاشته ام روی میز تلویزیون روبرویمان. همین جاهاست که می گوید دوربین را خاموش کنم چون اینجوری راحت نیست. بی شرف فقط برای من راحت نیست. می بوسمش و می گویم چشم خانم خانما. دقیق یادم نیست ولی می شود لب خوانی کرد که همین را می گویم. بعد با صورت می آیم توی دوربین و تصویر سیاه می شود.

دکمه ی ضبط را می زنم و دوربین را می گذارم روی میز تلویزیون. روی کاناپه می نشینم و خودم را از تصویر کوچک کنار دوربین می بینم که نیمه ی راست بدنم توی قاب نیست. خودم را می کشم سمت چپ و توی قاب جا می شوم. دوباره بر می گردم سر جای قبلی ام. اینجوری بهتر است.

«تو نباید این کارو می کردی. نباید در بالکنو قفل می کردی. نباید کلیدشو قورت می دادی. نباید قاب عکسا رو هی از توی سطل درمیاوردی. نباید گلا رو‌ آب می دادی. نباید فیلم دانلود می کردی. نباید برام غذا می پختی. نباید استفراغمو از توی توالت می شستی. نباید انگشت می کردی توی حلقم. نباید تیغای ریش تراشیمو مینداختی دور. نباید به مامان زنگ می زدی. نباید صدای مامانو می شنیدی. می فهمی؟ صداشو نباید می شنیدی. دیگه زنگ نزن به مامان. فهمیدی؟»

چاقو را از زیرم در می آورم و می روم توی اتاق خواب. پتو را از رویش می زنم کنار. مثل بچه ها توی خواب لبخند می زند. چاقو را می گذارم روی گلویش و با یک حرکت رگ گردنش را می زنم. خون فواره می زند. پتو را می اندازم روی صورتش و می روم می نشینم جلوی دوربین.

«از این به بعد همه چی عادی میشه. و تا ابد عادی می مونه.»

دوربین را خاموش می کنم و مات می نشینم جلوی تلویزیون. خوابم نمی برد. آفتاب که می زند بلند می شوم و می روم توالت. توی آینه خودم را می بینم که چشم هایم قرمز است و ته ریشم نامرتب و ژولیده. دو کف دست آب می پاشم توی صورتم. می روم توی اتاق و پتو را برمی دارم می اندازم روی تخت. نخ را از پایه ی تخت باز می کنم و با بادبادک که هنوز به آن سرش وصل است می اندازم توی سطل آشغال زیر میز تحریر. عکس مرضیه را از قاب در می آورم و می اندازم توی کشوی میز. قاب خالی را می گذارم پشت قاب عکس مامان و بابا. موبایل را بر می دارم. چند روزی ست شارژش تمام شده و خاموش است. می زنم به برق. روی تخت دراز می کشم و چشم هایم را می بندم.

فاطمه اختصاری


Comments

8 پاسخ به “«زندگی»”

  1. فریبا نیم‌رخ

    چه شروع دوباره قوی ای! هر نوشته ای روح نویسنده رو داره… براوو??

  2. فریبا نیم‌رخ

    کامنت قبلی رو مثبت نوشتم چون گاهی برای پیدا کردن راه حل مجبوریم از امیدها دست بکشیم و فرصت به بهتر شدن بدیم…

  3. مرسی فاطمه. لذت بردم

  4. بی نام نیم‌رخ

    وای

  5. سلام فاطمه جان امین هستم میشه لطفا منو به کارگاهت اضافه کنی؟

    1. من کارگاه ندارم امین عزیز، دکتر موسوی کارگاه ادبیات دارند جمعه شب ها.

  6. بسیار عالی..
    ممنون که همچنان با قدرت ادامه میدی.چه خوب داستان می نویسی،لذت بردم..

  7. شقایق نیم‌رخ

    خیلی قشنگ بود و البته کمی مبهم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *