پدر را کشته بودند. بالِش را روی سرش آنقدر فشار داده بودند که مرده بود. من در اتاق خواب کناری بودم. خواب ِ خواب. صبح هم بدون اینکه منتظرش مانده باشم، بدون اینکه صدایش کنم رفته بودم مدرسه. مادر از سفر برگشته و فهمیده بود پدر مرده است. پرستارهای آمبولانسی که خبر کرده بود گفته بودند پدر را کشتهاند. بعد او را برده بودند پزشکی قانونی. زنگ زده بودند 110. پلیس آمده بود و منتظر آمدنِ من بود. گفتم خواب بودم، هیچ صدایی را نشنیدهام. مادر گفت خوابش خیلی سنگین است و جوری نگاهم کرد که انگار پدر را من خفه کرده ام و او دارد راه گم میکند تا نجاتم بدهد. و من جوری نگاهش کردم که شاید او بالش را گذاشته روی سرِ پدر و با آن دستهای سنگینش جوری فشار داده که دیگر صدای پدر برای همیشه در نیاید. تنهایی رفته بود شمال دیدن دوستش. اینبار راست میگفت که تنهایی رفته است. دیشب و پریشب مرد همسایهی طبقهی بالا را دیدم که آشغالهایش را میگذارد توی کوچه.
پلیس پرسید به کسی مشکوک نیستم؟ گفتم نه. و جوری مادر را نگاه کردم که فهمید فکر مرد همسایهی طبقهی بالا از سرم گذشته و باز هم به خاطر او چیزی نگفتهام. مادر جوری پلیس را نگاه میکرد که انگار میخواهد یقهی یونیفرمش را بگیرد و پرت کند از خانه بیرون، بعد دست من را بکشد بنشاندم روی مبل، خم بشود، زل بزند توی چشمهایم و بگوید «چه مرگته؟! بابات مرده! چرا اینجوری نگا میکنی تولهسگ؟!»
جنازهی پدر را پس گرفتیم و خاکش کردیم. فردا و فرداهای بعدش پلیسها و بازجوها و کارآگاههای مختلف میآمدند و مادر از زیر چادر سیاه با چشمهای اشکیاش زل میزد به آنها، دماغش را محکم میگرفت و میگفت ما فعلاً عزاداریم! مگر نمیبینید؟
ختم که تمام شد باز هم آمدند و گشتند و باز هم پرسیدند. مادر داستان تصادف فرهاد را تعریف میکرد. هر دفعه با آب و تاب بیشتر و مفصّلتر. که یکدانه پسرش را زیر گرفتهاند، که یک سال است دنبال پدر میدوند تا رضایت بگیرند و پسرهی رانندهی عوضی را از زندان آزاد کنند. که همین روزها باید میرفته سرش بالا دار، حتماً کینه داشتهاند، حتماً شبانه آمدهاند و پدر را هم کشتهاند. وااای وااای که دو نوگل عزیزش را چجوری ازش گرفتهاند. وااای وااای که سر پل صراط حتماً جلوشان را خواهد گرفت.
و من فکر میکردم که کلمهی نوگل چقدر برای نامیدن پدر کلمهی دور از ذهنی است. که مادر، به زور پدر را توی آن جمله چسبانده بغل فرهاد که بگوید چقدر عاشقش بوده.
مردِ همسایهی طبقهی بالا توی هر مراسمی که برای پدر گرفتیم با پیراهن مشکی و کت و شلوار سورمهای و یک دستمال تا شده توی دست حضور داشت. دماغش را میگرفت و گوشهی چشمهایش را فشار میداد. ابراز همدردی میکرد و زیرچشمی مادر را میپایید که حواسش به همه چیز بود.
مادر به آقای همسایه «اس ام اس» داده بود و به خاطر حضورش که باعث دلگرمی بوده تشکر کرده بود. البته سعی کرده بود لحنش حسابی غمگین باشد.
موبایلش دست من بود. که مدرسه میرفتم و ظهر باید با دایی و عمو و غیره هماهنگ میکردم که بیایند دنبالم برویم فلان مسجد و فلان مراسم. مواظبم بودند زیاد غمگین نشوم، از درسم عقب نیافتم، مواظب بودند مادر توی آن شلوغی و بروبیا عصبانیتش را سر من خالی نکند. مواظب دستهای سنگین مادر بودند که سیلی نزند.
مادر میتوانست شب از سفر برگشته باشد، کلید داشت، میتوانست آهسته برود توی اتاقخواب خودش، بالش خودش را بردارد، بگذارد روی سر پدر و بنشیند روی بالش و هی فشار بدهد. پدر دست و پا هم که میزد آنقدر کوچک و مختصر بود که نمیتوانست بدنِ چاق مادر را از رویش پرت کند آن طرف. کلّی اثر انگشت مادر پیدا شده بود روی همه چیز. روی بالشها و ملافهها، چراغخواب و آینه و کشو. روی همه چیز آن اتاق، که از نظر پلیس هیچ مهم نبود. مادر میتوانست ساکش را از جلوی در بردارد و برود طبقهی بالا، خانهی مرد همسایه، تا ظهر بخوابد و بعد انگار از سفر آمده، بیاید و مردهی پدر را پیدا کند.
مادر به مرد همسایهی طبقهی بالا آن شب «اس ام اس» زده بود «کجایی گلم؟» و مرد جواب نداده بود. مادر زنگ زده بود و مرد جواب نداده بود. مرد همسایه آشغالهایش را که گذاشته بود توی کوچه، پدر را دیده بود. پدر هم تعارفش کرده بود بیاید توی خانه «خانومم سَفره! بفرمایین توو! بچّه هم خوابه، یه چایی!» مرد آمده بود توی خانهی ما، چایی خورده بود، پدر لیوانش را شسته بود، با پدر حرف زده بود، فوتبال نگاه کرده بودند و من خوابم برده بود. مرد میتوانسته فکر کند چطور میشود پدر را از بین برد و رقیب را حذف کرد. مرد همسایه همه کار میتوانست بکند. و مادر این را میدانست.
ظهر آن روز، مادر دوباره «اس ام اس» زده بود و مرد جواب نداده بود و مادر انگار که مشکوک شده باشد پشت سر هم زنگ زده بود و مرد جواب نداده بود.
چند روز بعد خانوادهی رانندهای که برادرم را کشته بودند آمدند درِ خانه. زنگ زدم به موبایل مادر که مهمان داریم. در عرض چند دقیقه با عصبانیت و سر و صدا از طبقهی بالا آمد خانه. یقهی مرد و چادر زن را میگرفت و میکشید و بلند بلند گریه میکرد. اینبار واقعاً گریه میکرد. دلم خواست بغلش کنم. با آرنج هُلم داد آن طرف. زنگ زد 110 که بیایید این قاتلها را بگیرید! بیایید که با پای خودشان برگشتهاند به محلّ قتل! پلیس آمده بود و مادر را آرام کرده بود. مرد همسایه توی راهرو ایستاده بود که ببیند این سروصداها برای چیست. پلیس خانوادهی راننده را برده بود بیرون و رفته بود. مادر هنوز عصبی بود. یقهی مرد همسایه را گرفته بود و سرش داد میزد «تو به من نگفتی اومدی خونهی ما! به بازپرس گفتی و به من نگفتی! اصلاً چیکار داشتی پاتو گذاشتی توی زندگی من؟ ها؟» چشمهای مرد همسایه افتاده بود توی چشمهای من و بعد سرش را پایین انداخته بود. لباسش را از دست مادر بیرون کشیده و رفته بود بالا. مادر پریده بود طرف من و یقهام را میکشید «تولهسگ تو چرا نگفتی؟ ها؟»
و من جوری مادر را نگاه کردم که یقهام را آهسته ول کرد، یک قدم به عقب برداشت، رفتارش آرامتر شد، مهربانی پرید توی نگاهش، مثل بچّههای یتیم سرم را چسباند به سینه و محکم فشار داد و باز گریه کرد.
گفتم مادر! حالا که پدر مرده و قیّم هم تویی بیا و رضایت بده! هرچقدر از پول دیه را که میدهند میگیریم و میزنیم به زندگیمان!
جوری صحبت کرده بودم که مادر رفت توی فکر. دو روز بعد رفت و رضایت داد و راننده را از زندان آزاد کردند.
دو سه روزی خوشحال بود و فکر می کرد چه کار خوبی انجام داده. تا اینکه از ادارهی آگاهی زنگ زدند. قاتل پدر را گرفته بودند. برادر همان راننده! خودش اعتراف کرده بود. چندین بار خواسته بود از پدر رضایت بگیرد، پدر هیچجوره قبول نکرده بود، آخرش عصبانی شده بود، فکر کرده بود اگر پدر نباشد مادر دلرحمتر است و رضایت میدهد. پدر را کشته بود. پدر را خفه کرده بود.
مادر گوشی تلفن را گذاشت. حتماً رنگش سفید شده بود. حتماً دستهایش میلرزید، حتماً دلش میخواست خفهام کند. من خواب بودم. من نمیتوانستم چشمهایم را باز کنم و از اتاق بیرون بیایم. من فلج شده بودم. من خواب بودم. خواب ِ خواب.
فاطمه اختصاری
دیدگاهتان را بنویسید