اجزای تکّه تکّه ی یک زن را
دیوارهای ریخته ی من را
تردیدهای موقع رفتن را
تف زد به خاطرات و به هم چسباند
.
آمد کنارم و همه جا غم بود
تنها پناه، کنج اتاقم بود
چیزی که زیر پوست داغم بود
از روی پیرهن به تنم چسباند
.
گفتم عقب بایست! نمی خواهم!
من مثل درّه ای ته این راهم
ما هیچ وقت، هیچ کجا با هم…
با بوسه هاش بست دهانم را
.
من سال هاست غارنشینم نم…
مثل جنازه زیر زمینم نم…
پشت مه ام، بیا و ببینم نم…
باران گرفت و شست جهانم را
.
این حس خوب، توی شب ِ ممتد
در خنده هام شادی بیش از حد
امکان نداشت قبل تو یک درصد
امکان نداشت بعد تو یک ذرّه
.
با روزهای خالی ِ از امّید
با حسرت ِ درآمدن ِ خورشید
با چشم های خیس ِ پر از تردید
ترس از سقوط، مانده لب ِ درّه…
.
فاطمه اختصاری
دیدگاهتان را بنویسید