مقدّمه:
وقتيکه دربارهی سابقهی سرايش شعر مشترک شروع به نوشتن کردم قبل از همهچيز ذهنم رفت طرف ماجراي فردوسي با شاعران دربار سلطانمحمود. البتّه دربارهی اينکه حقيقتاً چنين واقعهاي اتفاق افتاده يا نه هنوز شک وجود دارد و دسترسي به سند ماجرا و کتابي که اين ماجرا را به نقل از آن ميآورم بهخاطر تعطيلات عيد فعلاً براي من مقدور نيست امّا به هرحال داستان اينجوري است که: ميگويند عنصري و فرخي و عسجدي تصميم ميگيرند که فردوسي را جلوي سلطان ضايع کنند براي همين هم يک مسابقهی بديههسرايي راه مياندازند و قرار ميگذارند که يک نفر شعري را شروع کند و بقيه در لحظه, شعر را ادامه بدهند البتّه شاعران درباري ازقبل دستبهيکي کردهبودند و مصرعهايشان را گفته بودند. بههرحال شاعران دربار يکي يکي مصرعها را ميخوانند و دستآخر که نوبت فردوسي ميرسد و همه منتظرند که بگويد کم آورده، فردوسي يکي از همان قافيههاي خاص خودش(فرض کنيد «پشن» مثلاً!) را بهکار ميبرد تا عنصري و دوستان ضدّحال بخورند.
حالا اينکه اين قضيه بهنظر خود من هم واقعيت تاريخي نداشته بهکنار، مقصودم از آوردن اين داستان اين بود که طرز تلقّي خودمان از شعر مشترک گفتن را نشان بدهم، مثالهايي که ما از شعر مشترک در ادبياتفارسي داريم (يا درواقع بهجا مانده) بيشترشان همينطورياند يعني يک عدّه شاعر( که فکر نميکنم هيچگاه تعدادشان به هيجده نفر رسيده باشد) مينشستند دور هم و براي نشاندادن قريحهشان کَلکَلهاي ادبي ميکردند. اينها هيچوقت قصدشان ساختن يک شعر کامل نبوده و بيشتر ميخواستند بدانند که کي زودتر کم ميآورد. نقطهی مقابل اينها را در ادبيات غرب زياد سراغ داريم که دو يا چند تا شاعر دور هم مينشستند و يک شعر(معمولاً يک شعر طولاني يا يک مجموعه شعر) را با هم کامل ميکردند که البتّه اينطوري کار کردن با اينکه مفيد است امّا آن هيجان شعرهاي مشترک ايراني را ندارد.
قديميترين شعر مشترکي که من يادم ميآيد تصحيح مجموعهی شعري ادوارد يانگ Edward young به اسم night thought توسط الکساندر پوپ Alexander pope است که البتّه شعر مشترک به آن معنا نيست و درواقع پوپ هرجاي شعر يانگ را که بهنظرش ناقص ميرسيده با اضافه کردن يک يا چند خط شعر کامل کرده ولي بههرحال امروزnight thought را شعري مشترک که اثر پوپ و يانگ است بهحساب ميآورند. البتّه اگر بخواهيم اينطوري به قضيه نگاه کنيم بايد شعر معروف سرزمين بيحاصلwaste land را هم شعر مشترک بناميم چون ظاهراً زماني که اليوتT.S.Eliot شعر را براي مطالعه و تصحيح به ازرا پاوندEzra pound ميدهد، پوند تا جايي که صلاح ميبيند در شعر دخل و تصرّف ميکند تا هنوز هم که هنوز است استادان ادبيات انگليسي سر کلاس هايشان بگويند و تکرار کنند که اگر پاوند نميبود اليوت، اليوت نميشد! غيراز موارد تصحيح شعر، مثالهاي ديگري هم ميتوان زد که حقيقتاً شعر مشترک است مثلاً شعر معروفي از ساموئلتيلرکالريج Samuel Taylor Coleridge بهنام the rhyme of the ancient mariner که با کمک ويليام وردزورث William words worth سروده شده. بيشتر شعر کار خود کالريج است آن هم در لحظاتي که در اوج نشئگي بوده امّا زماني که جنس نميرسيده و جناب کالريج خمار بودند زحمت شعر ميافتاده گردن وردزورث منطقي و مقرراتي.
تا اينجا مواردي که مثال زديم از ادبيات انگليسي بود که تعداد شاعران درگير در شعرهاي مشترکش من يادم نميآيد که از دو سه نفر تجاوز کند. امّا در ادبيات فرانسه، خصوصاً قرن بيستم آن، مواردي که تعداد شاعرها بيشتر باشد هم داريم مثلاً بازيهاي دادائيستها که جمع ميشدند و از توي کلاه کلمه در ميآوردند که البتّه بيشتر در اينجور شعرها عنصر تصادف و احتمال در سرايش شعر مطرح بود تا کارگروهي و اينکه اينجور شعرها گروهي سروده ميشد هم بيشتر به خاطر لذّت درجمعبودن بود امّا از جمعيبودن زياد در فرايند نوشتن شعر کار کشيده نميشد در حاليکه چند سال بعد وقتي سورئاليست ها روش معروف به لاشهی خوشگوار(آقاي سيدحسيني اينطور ترجمه کرده اند) را براي سرودن شعر به کار بردند، جمعيت دخيل در سرايش شعر براي خودش هويت داشت، معنا داشت و از آن کار کشيده ميشد. سورئاليستها جمعي شعر ميگفتند چون ميخواستند به ناخودآگاه جمع برسند چون مي خواستند فراواقعيت مشترک در انسانها را کشف کنند و به دنيايي درون که هر بخش آن در يک انسان است برسند آن هم با کنار هم گذاشتن اين بخشها و تکّهها.
ماجراي شعر لاشهی خوشگوار به اين صورت بود که آندرهبرتون André Breton و سه چهار نفر ديگر از سورئاليست ها جمع ميشوند و هر کدام براي يکي از ارکان دستوري جمله, يک کلمه ميدهد مثلاً براي فاعل يک نفر کلمهی لاشه را ميدهد و يک نفر ديگر صفت خوشگوار را اضافه ميکند ،بعد يک نفر مفعول ميدهد، يک نفر فعل ميدهد و غيره تااينکه اولين جمله شعر در ميآيد:لاشهی خوشگوار شراب تازه خواهدنوشيد. اين اولين جمله از اولين شعري بود که سورئاليستها به اين روش سرودند و براي همين هم اسم اين روش سرودن شعر مشترک را گذاشتند لاشهی خوشگوار.
امّا کاري که سورئاليستها در لاشهی خوشگوار ميکردند اساساً با کاري که مدّنظر ماست متفاوت است چون نه ما چسباندن دستوپاي لخت و رفتن توي خلسه و استفاده از موادّمخدر را داشتيم, نه توجّهي به ضمير ناخودآگاه جمعي. اتفاقاً شاعران شعر مشترکي که ما کار کردهايم کيلومترها از هم فاصله دارند و حتّي خيليهايشان از نرديک نيز همديگر را مشاهده نکردهاند. ازطرفي ديگر با وجود ارجاعات درونمتني و موتيفهاي گسترده اتفاقاً شعري بهشدّت فرمگرا را شاهد هستيم که بهطور کلّي با آموزههاي سوررئاليسم در تضاد است.
در مورد کار سورئاليستها هم فکر نميکنم هيچوقت تعدادشان به هيجده نفر رسيده باشد. چون اصولاً ارکان دستوري جمله در زبان فرانسه اين همه نيست, نهايتش يک فعل است ويک فاعل و يک مفعول با يکي,دوتا صفت و قيد براي هرکدام. براي پيدا کردن شعرهاي مشترک با تعداد شاعران بيشتر مجبور شديم دستبهدامن اينترنت بشويم که درنهايت تعجّب جايي را نشانمان داد توي شاخ افريقا (دقيقاً توي شاخ افريقا) که يک عدّه اصلاً کارشان اين بود که شعر مشترک بگويند. البتّه من با فرهنگ مردم اين نواحي زياد آشنا نيستم و براي همين هم نميتوانم قضاوت کنم که چرا فرديت در شعر را بهنفع کاراشتراکي کنار گذاشتهاند؟ فکر نميکنم کمونيست باشند شايد صرفاً به خاطر لذّت درجمع بودن است شايد هم بهخاطر گشتن بهدنبال هويّت جمعي. متاسّفانه سايت مرکز مطالعات شعر سواحيلي http://zanzinet.org/poems/mashairi_wengi/multi_authored.html هم تمامّا به زبان شيرين سواحيلي بود و عليرغم داشتن مقالات فراوان و چندين مصاحبه در اين زمينه نميتوانست کمکي به ما بکند. همين مقدار هم که ما توانستيم بفهميم بهخاطر اندک کلمات انگليسي بود که در زبانشان داشتند.(البتّه يک ديکشنري سواحيلي به انگليسي هم در لينکهاي کنار سايت بود که متاسّفانه چون من فونت سواحيلي نصب نکرده بودم نميتوانستم از آن استفاده کنم) چندين شعر مشترک روي سايت بود که از چهار پنج تا شاعر داشت تا بيستويکي شاعر که اين شعر بيستويک نفره(شعري بود به نام گوگولاموآنگا) بيشتر توجّه مرا جلب کرد. نه فقط به اين خاطر که هم تعداد شاعرانش(بيستويک نفر) و هم تعداد بندهاي شعر(چهارصدوهفتادو دو بند) رکورد و ايضاً فکّ ما را زدهبود بلکه به اين خاطر که شعر در قالبي سروده شده بود که ما در فارسي به آن مسمّط مربّع ميگوييم و فکر ميکنم همه ميدانند که کارکردن با قالب مشکلي مثل مسمّط آن هم چهارصدوهفتادودو بند چهکار طاقتفرسايي است. بهپاس اين زحمت فراوان تصميم گرفتيم دو بند ابتدا و انتهاي اين شعر و همچنين نام بيستويک شاعر آن را ذکر کنيم:
GOGO LA MUANGA
Kuna gogo la muanga, njiani limeanguka
Waja mafundi kuchonga, kibanzi kutobanjika
Watu wavunjika nyonga, kwa kupanda na kushuka
Kula ajaye na shoka, katu hawi seremala
Kwako tumeelekeya, Mola wetu Ya Jalali
Mikono twakunyosheya, kuondoa hii hali
Gogo letu lapoteya, ndugu zetu hawajali
Kula ajaye na shoka, katu hawiseramala
و اين هم اسامي شاعران آن بهترتيب حروف الفباي فارسي!!:
احمدبارکوا- امسيمبا- انگونگه له- ايمو- باروکاحمدشريف- حسنعمرعلي- زيبارکوبنوندو- سلطاناحمدسلطان- سليمالمولي- شيخاحمدراشداحمد- شيخصالحمحمدبارکي- شيخمحمدفرج- عاليصالحالبارتو- عبدوسليم- عمرفاکيح- عموررشيد- قسيمعمرعلي- ماهريونيک- محمدعبداللهسليم- محمدعمراينجينير- ميمينائي
درانتها بايد تشکر کنم از زحمات دوست عزيزم «دکترسيدمهديموسوي» که زحمت هماهنگي بين شاعران را درطول شکلگيري شعر کشيد. همچنين از پديدآورندگان عزيز اثر که همگي جزء شاعران خوب و شناختهشدهی کشور ميباشند و در طول شکلگيري اين شعر تفاوت سليقه را کنار گذاشته و تنها سعيشان ايجاد اثري ماندگار و قدرتمند بود. انشالله در آيندهاي نزديک شعري با همکاري بيش از30 شاعر از همهی استانهاي کشور را شاهد خواهيمبود و سعي داريم شعر حاضر را نيز در کنسرتي تلفيقي(شعر و موسيقي پسامدرن) با حضور همهی شاعران آن اجرا کنيم. در اين شعر مشترک جاي خالي بسياري از شاعران تواناي کشور ديده ميشود که چون زمان سرودن آن تقريباً مصادف با سالتحويل بود نخواستيم مزاحمشان شويم و اميدوارم در شعرهاي بعدي از حضورشان استفاده کنيم. به امّيد آن روز…
محمدحسينيمقدم
توضيحات:
شاعران بندهاي مختلف به ترتيب حروف الفبا:
فاطمهاختصاري(5،10،13،26،38،39،44،47)- ليلااکرمي (32،41)- آناهيتااوستايي(20)- بهزادبهادري(43)- زهرهجعفرزاده(3،21)- محمدحسينيمقدم(1،14،23،28،31،35،46)- الهامحيدري(19)- رامينخواجهپور(17،40)- سمانهسرچمي(29)- سيدحميدسهرابي(7،24،25)- محمدرضاشالبافان (4،34،48)- کيارشکاوياني(12،30)- طاهرهکوپالي(15،18)- زهراگريزپا(11،36،45)- آرشمعدنيپور(22،33)- سيدمهديموسوي(6،9،37،49)- الهامميزبان(8،27)- وحيدنجفي(2،16،42)
تضمين ها و ميانمتنها:
«تيرهاي سقف را بالاتر بگذاريد نجاران»رماني از سالينجر
«يک روز خوش براي موزماهيها»داستان کوتاهي از سالينجر
«زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم»حافظ
«و بعد هم ژل غمگين ليدوکائين را…» محمدحسينيمقدم
«بچهي لوس نيمزندهي من…» فاطمهاختصاري
«پرنده رفته به پاييز باغ، تن بدهد» مونازندهدل
«مثل غمگيني خودارضايي…» مونازندهدل
«چادر مشکي مرا سر کرد، توي دلتنگي خودش تا شد» مونازندهدل
«شببخير اي خيال سرگردان/ميروم با خودم قدم بزنم» مونازندهدل
«صبح قشنگ شنبهی آغاز سال نو» مونا زندهدل
«ميگفت:پشت اينهمه در هيچ چيز نيست!» هدي قريشيشهري
«صداي موجي زن» مجموعهی مشترکي از مونا زندهدل و هدي قريشيشهري
«خبر از سمت شرق آمده است…» سيدمهديموسوي
«خواستم انتهاي غم باشي، شعر خواندم که عاشقم باشي…» سيدمهديموسوي
«متفکّر به هيچ ميچسبيم، ساختار شکستهي تنمان…» سيدمهديموسوي
«فرشتهها خودکشي کردند» نام مجموعهاي از سيدمهديموسوي
«لولوي دل شکسته که از ترس جيغها/ هرگز نشان نداده خودش را به بچهها…» سيدمهديموسوي
«به مادرم گفتم ديگر تمام شد
گفتم هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق ميافتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم» فروغ فرخزاد
«مرثيهاي براي يک دايناسور»
ردّ دندان ارّه بر لبهاست
گرچه نجّارها همه خوبند
چه کسي بر صليب خواهد رفت
ميخ اسلام را که ميکوبند؟!
.
وسط خوابهام چسباندم
کاغذ پاره پارههايت را
مشت کوبيدم از خودم به شبت
گريه کردم ستارههايت را
.
ادبيّات در تنت حل شد
مثل يک عشق بازي کوتاه
تکّه تکّه به قصّه چسبيدي
توي يک جملهسازي کوتاه
.
پشت اين سطرها دلم تنگ است
مثل احساس ابرهاي سياه
مثل خرگوش نر که گم کردهست
مادهاش را ميان هفت کلاه
.
مثل يک بمب منفجرنشده
زندگي لاي ريشهها مانده
«بچّهي لوس نيمزندهي تو»
توي عکس هميشه جامانده
.
ادبيّات ميخ و چکـّش بود
دايناسور بود و سيب روي صليب
«مثل غمگيني خودارضايي»
پيش يک مشت عکس بدترکيب
.
سيب غمگين به دست ميگيرد
دست سنگين ارّهبرقي را
صبح، خورشيد مرده ميبيند
خواب آن چشمهاي شرقي را
.
دايناسور، يک حقيقت مردهست
وسط تيترهاي داغ خبر
اين درخت آخرش نمي…
افتاد
با فقط ضربه… ضربههاي تبر
.
به تبرها هميشه ميگفتم
اين درخت از خودش درختتر است!
چشم واکن به ميخهات و ببين
که خدا بودن از تو سختتر است
.
سوسکها بند بند/ ميگشتند
در غمي که به دست من دادي
صبح غمگين آخرين شنبه
تو به پاييز باغ تن دادي
.
درد با جسم بيدليلِ تو
بستگيهاي مبهمي دارد
رد شدي از کنار مردي که
توي چشمان من غمي دارد
.
-اِ… اِ… ببخشيد چند شنبهس امروز؟
تيتر درشت خبري براي سفيدترين روزي که…
-اِ… ساعت… ساعت چنده؟
در ساعتي که نبودي اتفاق/ افتاديم وسط خيابانهاي يکطرفهاي که…
-اين خيابون به کجا ميخوره؟
چراغ قرمزي که پاک ميشود توي دستمال کاغذي سفيدي که…
مچاله شد
.
اين طرف خاکارّه و جارو
چيز!هايي که نيست آن طرفند
پشت يک در که با تو باز نشد
دايناسورها هنوز توي صفند
.
«متفکّر به هيچ چسبيديم»
باز در حسرت کشيدهي آه
باز در فکر سکس با خرگوش
شعبدهبازهاي توي کلاه
.
بي هويت درون پوچي محض
وسط چيزهاي چيزترند!
[ردّ دندان ارّه هاي لزج]
دايناسورهاي خيس پشت درند
.
زندگي کن بهخاطر مردن
در تنآغوش! چارديواري
فکر کن سرنوشت تو اين است
توي تابوت، کار اجباري!!
.
يک نفر زير خواب ميميرد
اين پتو هي کلافهات/ميکرد!
دستهايم دوباره ميلرزيد
بوسهام بدقيافهات ميکرد
.
وسط خوابهاي خرگوشي
در کلاه هميشه بيجادو
دستمال و دروغ رنگي/تر
ترس از بچّه در دل لولو!
.
فکر کشفي که پُرکند شايد
جدول خالي عناصر را
دکتر گيج در تو خالي کرد
هر زن قابل تصوّر را
.
شايد پشت «خرگوشهاي بريانشده»ايم
شايد ته سوراخ ريز دعا
شايد اوّل يک نظريهی علمي:
دايناسورها خودکشي کردند!
تمام ديوارها را گشتهام
درِ دنياي گاليله کجاست؟
.
حسّ بازي کنار بچّهي بد
حسّ «دکتر»شدن بدون لباس
طرح يک جدول پر از هيجان
وسط نامههاي بااحساس!!
.
کوچههايي هميشه يکطرفه
ارتباطي هميشه بيتضمين
زندگي زير سقفي از آهن
مثل يک موريانهي غمگين
.
در شلوغي دوباره گمکردن
گرمي دستهاي تنها را
بيتفاوت نشستن و ديدن
ذبح شرعي دايناسورها را!
.
-«يک تبر گيرکرده در تن من»
خبر از سمت شرق ميآيد
دستهاي تو دُور گردن من
زيرِ تاريکِ …
برق ميآيد!
.
دست من از دو شاخهات دور است
اشکهاي تو بيدليلم کرد
برق ميزد به گرمي تنهات
آخرين شعر تو فسيلم کرد!
.
گردي يک زمين که ميچرخد
گيجتر در درازي شبها
کلمات از مدار ميافتند
در زمينلرزه لرز/ش لبها
.
مثل لرزيدن تن خرگوش
توي مشت خدايي از هرگز
زل زده به فسيل خاطرههات
چشمهايي مچاله و قرمز
.
گفتن از عشقهاي تکراري
آرزو کردن و برآوردن
چادر مشکي کسي بودن
داد اسلام را درآوردن
.
فکر خرگوش و يک سبد بودن
حسّ نجّار کاملاً مدهوش
در معماي بيجواب هويج
گمشده باز پرتقالفروش
.
-مستقيم راه داره؟
برگشتي از خودت
از چشمهاي يکطرفهاي که جريمه ميکردند
تمام تابلوهايي که نبودند و…
-ايست!
امروز سهشنبه بود که در ساعت چهار تمام خيابانهاي يکطرفه وسط تيتر درشت روزنامهها فرياد زدند:
«ديگر تمام شد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم»
– مستقيم بنبسته؟
.
نامههاي بدون حس خوردند
بغضهاي هميشه سنگين را
دست خرگوشها نبايد داد
«ژل غمگين ليدوکائين را»
.
زل زدن به سپيدي دکتر
جيرجير مداوم يک تخت
تبري که مواظبت کرد از
لانهي موريانه توي درخت
.
جيرجيرک حضور محترميست!
توي شبهاي گيج شهريور
نقش يک عاشق پر از احساس
توي دست حريص بازيگر
.
زلف بر باد تازهام هستي
تازه مثل لب همين فنجان
گرم مثل شبي که ميرقصي
در رگ عشقهاي آويزان
.
فکرها با فريب، همبستر
مصلحت با نيازِ گاهبهگاه
شعبدهبازها و دکترها
باز هم بستهاند عقد نکاح
.
روي تنهاترين درخت کسي
برگهايت دوباره زرد شدند
زير ابري که در نگاهم بود
دستهايت چقدر سرد شدند
.
در دلم سقفهاي نمداريست
که بر اين شعر چکّهام کردند
در سرم مغز بچّه خرگوشيست
که ترا تکّه تکّهام کردند
.
هرچه بودي ميان جنگل سبز
در سرم موريانهها خوردند
دايناسورهاي از تو برگشته
آبروي درخت را بردند
.
آبرويي که جمعتر ميشد
در فقط دستمال خوني تو
سوسکها باز تخم ميريزند
وسط قصّهي عفوني تو
.
«خواستم انتهاي غم باشي
شعر خواندم که عاشقم باشي»
و تو هي دور و دوووورتر رفتي…
توي اين تابلوي نقاشي
.
پشت به عکس دستهجمعي ما
تکيهي قاب مرده بر ديوار
موريانه جويده مغزت را
اشتراکي جديد با نجّار!
.
سر به ديوار و دل به ديوانه
عصبيّات را کنار بکش
بغليّات شمس را بردار
مولوي را کنار دار بکش
.
با چسبچوب پر از مني که گريه ميکردم
تکّههاي موجي صدايت را
ميچسبانم روي بيلبورد خيابانهاي يکطرفه
زل ميزنم به فسيل خاطرههايت
با فکرهاي هميشه مشکوک
مثل همان چند شنبهاي که براي اتفاق افتاديم
.
سبد سيب هاي تازهي تو
مثل يک باغ در شبم بو داشت
هيچ کس، هيچ کس نميدانست
خواب اين بچّه چند لولو داشت!
.
خواب ديدم کنار ماهيها
گربهي کوچکت مريض شده
يک نفر بعد اين همه مدّت
زير چاقوي کي عزيز شده؟
.
خوابهاي بدون بيداري
خيره ماندن به بينگاهيها
شب بديمن چشم شرقي ما
روز خوشبخت موزماهيها
.
تير اين سقفها چه کوتاه است
ارّهها توي دست نجّاران
ناودانها به گريه افتادند
زير با/ريدنيترين باران
.
«شببهخير اي خيال سرگردان»
ميروي با خودت قدم بزني
پشت اين صحنهاي آزادي
خودت اين شعر را رقم بزني
.
از کلاهي که نيست بيرون ريخت
خواب جنگل ميان خون و خزه
-عشق يک بازي قديمي بود-
مرده در جملههاي معترضه!
دیدگاهتان را بنویسید