بُتِ بزرگ، سرش را گرفت بین دو دست
نگاه کرد به قومش، چه منفعل بودند!
چقدر زود شکستند، زود وا دادند
رفیقها همه از جنسِ خاک و گِل بودند
به جای اینکه به مردم امید هدیه دهند
تمام عمر، خدایانِ سنگدل بودند
عجیب نیست که پاشیده خون به دیوار و
به روزنامه و کابوسهای تو، جنگ است
که خوابهای تو را پاره کرده خمپاره
لحافت ابر، زمین تخت، بالشت سنگ است
تو بچّهای و نمیفهمی از بزرگیِ درد!
عجیب نیست اگر اینقدَر دلت تنگ است
خبر، سرایت ویرانگیست در رگِ شهر
خبر، بُرندگیِ تیغ و تیزیِ فلز است
و ناتوانی این دستهای زندانی
در اعتراض به اعدام چند معترض است
نه نذر و حاجتی و انتظار معجزهای
نه دستِ راهنمایی، نه جادهای، فِلشی
تمام راه، خودت هستی و خودت، تنها
که باید اینهمه غم را به دوشِ خود بکشی
کدام فلسفه ما را نجات خواهد داد؟!
نمانده حوصلهی هیچ نوع واکنشی
صدای گریهی آهسته توی بتخانه
صدای گریهی نوزادِ مرده در گوشش
و ناامید نگاهی به دُور و بر انداخت
چراغ سوختهی وحی، قومِ خاموشش
چه کس مقصّر این اتّفاق خواهد بود؟!
بتِ بزرگ تبر را گذاشت بر دوشش…
فاطمه اختصاری
از کتاب «بت بزرگ»
دیدگاهتان را بنویسید