نمايشنامهای است از ماتئی ويسنی يک
ترجمه مليحه بهارلو
نشر کتاب فانوس
«نمایش در بیمارستان مرکزی اختلالات روانی مسکو اتفاق میافتد. سال 1953، چند هفته قبل از مرگ استالین. بازیگران میتوانند نقشهای متعدد بازی کنند. اولین نمایش در لویآنجلس با 14 بازیگر اجرا شد. بعضی از بیماران هم ممکن است به صورت عروسکهای خیمه شببازی ایفای نقش کنند. قصه این است که: انجمن نویسندگان نویسندهای به نام یوری پتروفسکی را به بیمارستان فرستادهاند تا از راه ادبیات و هنر به درمان بیماران روانی کمک کند و در این حین تاریخچه آن را برای آنها توضیح بدهد و از او خواسته شده تا تاریخچه کمونیسم را به زبانی ساده برای بیماران روانی بنویسد و آن را در نوبتهای مختلف برایشان بخواند، با این فکر که از طریق ادبیات میتوان بیماریهای روانی را درمان کرد. بیماران به سه دسته تقسیم شدهاند: بیماران با اختلال روانی کم، بیماران با اختلال روانی متوسط و بیماران با اختلال روانی زیاد.»
ماتئی ویسنی یک در این نمایشنامه از همان ابتدا تصمیمش را گرفته است که کدام سمت بایستد و در مقدمهی کتاب نیز اعلام میکند که محاکمهی قاتلان نازی انجام شده، اما چه زمانی این اتفاق برای قاتلهای کمونیست می افتد؟ در پشت جلد کتاب نیز جملهای را میبینیم که باز هم خط فکری نمایشنامه و نویسنده را نشان می دهد: «انسان بنا به ماهیت خود، اگر آرزوی ایجاد آرمانشهر را در سر نداشته باشد احساس خفگی میکند؛ اما در عمل این آرمانها منجر به فاجعه میشود. آیا ممکن است بین این دو نهایت، حد وسطی پیدا شود؟»
اگر بپرسید آیا نویسنده در این راه موفق بوده است؟ باید بگویم بله. نمایشنامه مثل اکثر کارهای ویسنییک، زبان و فضاسازی مناسبی دارد و پاساژهایی که برای مخاطب گذاشته میشود نیز مناسبند. حالا شاید آن خلاقیتهای پیتر هانتکه را در کارهای این نویسنده نبینیم، اما نمایشنامهها اغلب سلیس و موفقند.
اگر بپرسید کتاب، کتاب خوبی است؟ باید بگویم که من به شخصه کتابی که یک ایدئولوژی را مطرح میکند و تمام تلاشش را میکند تا جنبههای منفی آن را نشان بدهد، کتاب خوبی نمیدانم. حالا چه با آن ایدئولوژی موافق باشم، چه نباشم. زیرا هر تفکری و هر اتفاقی میتواند جنبههای مختلف و رویکردهای متفاوتی داشته باشد. اینکه از ابتدا به مخاطب بگوییم من این حقیقت را سیاه یا سفید میبینم، و در طول کار بر این امر تاکید داشته باشیم، به نظر یکسونگری و قضاوت است.
برای توضیح حرفم مثالی از یک فیلم میآورم. فیلم «DOWNFALL» که به اتفاقات حزب نازی و نزدیک به مرگ هیتلر میپردازد. مخاطب با دیدن قساوتها، خونریزیها و تصمیماتی که در هستهی داخلی حزب گرفته میشود، چهرهای منفی از هیتلر و افراد نزدیکش خواهد ساخت. اما کارگردان با نشان دادن وجهی دیگر از زندگی این افراد، احساسات مخاطب را تحریک میکند و درواقع به جای سیاه و سفید نشان دادن افراد، شخصیتهایی خاکستری را به بیننده معرفی میکند. درنتیجه شما شخصا با یک وضعیت اخلاقی مواجه میشوید و برای قضاوت با خودتان کلنجار خواهید رفت.
اما با خواندن این کتاب، دو حالت پیش میآید. یا شما موافق کمونیسم هستید، که از این نوشته عصبانی خواهید شد. یا مخالف، که رضایتمندانه با آن لبخند خواهید زد. در هر دو صورت اتفاقی در ذهن مخاطب نمیافتد و تنها کلماتی همراستا، یا خلاف تفکر به او منتقل میشود. من این نوع نوشته را نمیپسندم.
فاطمه اختصاری
دیدگاهتان را بنویسید