فاطمه اختصاری
در این سال ها درباره ی شبکه های مجازی و تحلیل آنها بسیار خوانده ایم. فضای مجازی و شبکه های اجتماعی امروزه به بخشی جدایی ناپذیر از زندگی ما بدل شده اند. این نوشته ی «مهدی موسوی» اگرچه در ابتدا بسیار شخصی به نظر رسیده و داستان کشمکش او در دو دهه ی اخیر با فضای مجازی است، اما در دل خود نکات و اشاره های غیرقابل انکاری را دارد. نکاتی که برای بررسی دقیق تر چیستی و چرایی آنها به نوشتن مقالاتی تحلیلی و مفصل نیاز است. شاید این مطلب، گزارشی دقیق از بیست سال حضور اینترنت در خانه های ایرانی نباشد اما با قلم و نگاه «مهدی موسوی» (به عنوان یکی از فعال ترین هنرمندان در فضاهای مجازی) معنایی دیگرگونه می یابد. نگاهی کاملا شخصی که با ارجاعاتش به حوادث و اتفاقات این بیست سال، مخاطب را به چالشی غیرشخصی می کشاند. و مطمئنا این نوشته می تواند بهانه ای باشد برای نوشته شدن مقالاتی در زمینه ی تحلیل شبکه های اجتماعی مختلف در جامعه ی ایرانی:
در این سال ها در فضای مجازی خیلی آواره بوده ام.
از اواخر دهه ی هفتاد که با یاهومسنجر و گروه های آن با آدم های دیگر ارتباط برقرار می کردیم تا رسیدن به وبلاگ نویسی فارسی و وبلاگ «غزل پست مدرن» در سال 1382 و به روز کردن های مفصل هر روزه و هفتگی و ساعت ها خواندن دیگران و خبررسانی و…
همان سال ها یک اتفاق دیگر هم افتاد و آن هم تولد پدیده ای مثل «اورکات» بود که شاید اولین تجربه های ما از شکل ابتدایی یک شبکه ی اجتماعی بود.
هرقدر که یاهومسنجر و اورکات بیشتر به درد فضاهای تین ایجری و بی تعارف! دوست پیدا کردن و وقت تلف کردن می خوردند در محیط وبلاگ (و قبل از آن سایتی که داشتم) فضای جدی ادبی و هنری و نقد و چالش برقرار بود و آن تجربه ی خوب ده سال وبلاگ نویسی ام با وجود همه ی فیلترینگ ها و فحش های بی نام و آزارها و هک شدن پرشین بلاگ و… هرگز و هرگز برای من تکرار نشده است. دوستان و همراهانی که از آن سال ها شناختم هنوز هم جدی ترین و نزدیک ترین دوستان منند حتی اگر ماه ها ارتباطی نداشته باشیم.
فکر می کنم در سال 1387 بود که یکی از دوستان مرا به شبکه ی اجتماعی فیس بوک دعوت کرد. چند بار امتناع کردم تا در انتها دل را به دریا زدم و به آن پیوستم. همان روزهای اول به قدرت این رسانه پی بردم و در آن فعال شدم. تنها مشکل این شبکه محدودیت تعداد دوستان بود که مرا به ساختن صفحه های دوم و سوم و چهارم کشاند.
فیس بوک پیشرفت می کرد و اعضایش هم پیوسته زیاد می شدند اما از آن طرف فیلترینگ هم از راه رسید و بعد هم اتفاقات سال 88 که باعث شد از دنیای مجازی به خیابان ها برویم. هرچند، چند ماه بعد خسته و متلاشی دوباره پای کامپیوترها نشستیم تا تغییر را از همین جا ادامه دهیم…
سال 1389 سال تلخی بود. دستگیری توسط وزارت اطلاعات و تعطیل شدن کارگاه ها و تحویل صفحاتم به یکی از دوستان (با فشار وزارت اطلاعات برای ترک فیس بوک) و خانه نشین شدن خودم. ارتباط من با جهان قطع شده بود. پس سعی کردم با نوشتن احتیاط آمیز در وبلاگ و همچنین وارد شدن به فضایی دیگر به نام گوگل ریدر (که روی آن حساسیتی وجود نداشت) به حیات رسانه ای خودم ادامه دهم. گوگل ریدر دنیایی متفاوت از فیس بوک بود. دو فضای کاملا جدی و هجو در موازات هم فعالیت می کردند. مطالب سایت های خبری و وبلاگ ها در کنار مطالب هجو و طنز و شوخی بالا می آمدند. مطمئنا گوگل ریدر، دنیای من و نقدها و بحث هایم نبود اما چنان به آنجا و محیط دوستانه و مهربانش خو گرفته بودم که وقتی گوگل آنجا را نابود کرد و محیط نه چندان دلچسب گوگل پلاس را جایگزینش کرد انگار خانه و شهرم را از دست داده باشم. بچه های آنجا بعدها به توییتر کوچیدند اما منِ پرحرفِ جا نشده در محدودیتِ تعداد حروف! ترجیح دادم به همان خاطرات و دوستی ها بسنده کنم و هرگز توییتر را تجربه نکنم. هرچند هنوز با خواندن کانال «وحید آنلاین» به آن روزها پرت می شوم.
کم کم دوباره به فیس بوک برگشتم. با صفحه ی جدید و از دست دادن دوستان گذشته. اما خیلی زود دوباره بسیاری از آنها را پیدا کردم و نوشتم. فیس بوک با وجود فیلترینگ رونق زیادی پیدا کرده بود و محیط خوبی برای کار ادبی، نقد و آموزش بود. وبلاگ هم که هر روز فیلتر می شد و از آدرسی به آدرس دیگر کوچ می کردم. کم کم محیط هایی مثل واتس اپ و وایبر و گروه هایشان ایجاد شدند که اگرچه به رونق فیس بوک نبودند (چون هنوز بسیاری از مردم گوشی های قدیمی داشتند) اما خبر از ظهور رسانه هایی تازه می دادند.
سال 1392 بود و روزهایی که تازه خبر اینستاگرام و وایبر و… به گوشم خورده بود که توسط نیروهای اطلاعات سپاه از خانه ربوده شدم. بعد چهل روز وحشتناک وقتی با قید وثیقه آزاد شدم فیس بوک و ایمیل و لپ تاپ و همه چیزم برای همیشه دست شکنجه گران آنجا افتاده بود و حتی اجازه ی رفتن به جلسات ادبی را به من نمی دادند چه برسد به برگشتن به دنیای مجازی.
چند ماه از خانه نشینی ام گذشته بود و کم کم داشتم به مشکلات روحی و تهدیدها و آزارها و عدم امنیت عادت می کردم که تصمیم گرفتم برای فراموشی و فکر نکردن و فرار از خاطرات، برخلاف نظر همیشگی ام کمی بازی کنم!! بازی ای به نام کلش آف کلنز نصب کردم و صبح تا شب یا کتاب خواندم یا شعر گفتم یا بازی کردم شاید بتوانم فراموش کنم روزهای تلخ دادگاه و مقیسه را… شاید بتوانم فراموش کنم تهدیدهای گاه به گاه و صدای مریض بازجو را… همین بازی و گروهی که بچه های آن کلن در نرم افزار «لاین» داشتند مرا به شبکه ی اجتماعی بعدی ام یعنی لاین کشاند.
بی تعارف بدترین شبکه ی اجتماعی که در آن حضور داشته ام لاین بوده است هرچند در آنجا نیز تعدادی از بهترین طرفداران و دوستانم را یافتم که با من تا امروز همراه بوده اند. اما مشکلات زیاد بودند: از اینکه با وجود بلاک کردن، اراذل و اوباش مجازی می توانستند باز هم برایم کامنت فحش بنویسند! تا اینکه کلا فضای بی ادبانه ای در آنجا وجود داشت و اکثر مطالب هم غیرمفید و حاوی هرزه نگاری یا مطالب شخصی بودند که من از آنها لذتی نمی بردم. البته تعدادی از دوستان اهل هنر یا مخاطبان جدی هم بودند اما مجموعا فضای دلچسبی نبود و آدم های جدی در آن بسیار کم بودند و میانگین سن اعضایش هم تقریبا کمتر از نصف سن من بود.
جلسات آخر دادگاه که برگزار شد و وقتی امیررئیسیان (وکیلم) با مقیسه (قاضی شعبه 28 دادگاه انقلاب) دعوایش شد که چرا از روی حکم!!! دارد اتهامات مرا می خواند و تفهیم اتهام می کند (شبیه فیلم های طنز سیاه یا حتی ادبیات کافکایی) تصمیم گرفتم به سیم آخر بزنم و به شبکه های اجتماعی برگردم.
در آن روزها بیشترین شبکه ی اجتماعی که مورد استقبال قرار گرفته بود اینستاگرام بود. هم فیلتر نبود و هم تولید مطلب در آن به هوش یا استعداد خاصی احتیاج نداشت. کافی بود یک عکس سلفی از خودت بگیری و بی هیچ کپشنی به روز کنی. طبیعتا هدف من حضور پرایویت و محدود در این فضا بود اما همان روزهای اول آنقدر درخواست دوستی برایم ارسال شده بود که ترجیح دادم صفحه ام را باز کنم و فقط افرادی را که فحاش یا شایعه پراکن یا ترول یا… هستند بلاک کنم و بی هیچ حاشیه ای به کار ادبی خودم مشغول شوم.
بی تعارف اینستاگرام مشکلات خودش را دارد. محدودیت تعداد حروف برای آدمی مثل من دیوانه کننده است. وجود پروفایل های جعلی فراوان، اجبار در گذاشتن عکس برای هر نوشته، حجم عظیم مطالب مبتذل، فضای مسموم فحاشی و بی ادبی در زیر پست های سلبریتی ها، حجم بالای مطالب توهین آمیز در پست ها و… مسائل آزار دهنده ای هستند. بگذریم که در ابتدا حتی نمی شد عکس های غیرمربع گذاشت!! اما من آنجا را دوست دارم. یک علت واضحش این است که بسیاری از مردم ایران ترجیح می دهند در شبکه ای غیرفیلتر عضو باشند (به علت سرعت کم اینترنت یا مشکلات فیلترشکن ها یا…) و طبعا اکثر دوستان و مخاطبان من در ایران زندگی می کنند. علت دیگرش فضای دوستانه و صمیمی موجود در صفحه ی من است. همه مطالب یکدیگر را می خوانند و از لایک زدن و کامنت گذاشتن ابایی ندارند و این موضوع حس خوبی به نویسنده می دهد. علت دیگرش شاید آن باشد که حداقل در صفحه ی من و کسانی که دنبالشان می کنم بحث ها کاملا ایجابی است و از دعواهای کافه ای بی انتها که نه هرگز به جایی می رسد و نه هرگز سودی دارد خبری نیست. هرچند در اینستاگرام هم (مثل تمام فضاهای مجازی دیگر و حتی جوامع غیرمَجازی ایرانی) آنقدر آدم لوده و فحاش و مریض و… هست که اگر تصمیم بگیرند زیر صفحه ات بریزند مجبور شوی صفحه ات را پرایویت کنی و تا صبح با میگرن بخوابی.
بعد از صدور حکم عجیب و غریب زندان و شلاق و در نهایت فرار اجباری ام از ایران، زندگی در خارج از کشور و حضور خارج نشینان در شبکه ی فیس بوک مرا به برگشتن به این محیط ترغیب کرد. صفحه ای خصوصی ساختم و بعد کمی دودلی در ماندن یا رفتن، به صفحه ای دیگر کوچیدم. هرچند در این شبکه مثل سابق فعال نیستم با اینکه محیط آن را بسیار جدی تر و دارای سطحی بالاتر از شبکه های اجتماعی دیگر می بینم. شاید تعداد کم مخاطب دلیل آن باشد شاید هم عدم توجه همان تعداد از مخاطبان موجود به مطالب یکدیگر… در واقع اکثر کاربران یا به علت زیاد بودن تعداد دوستان فرصت نمی کنند مطالب یکدیگر را بخوانند یا مثل من فعالیت اصلی شان در شبکه ی اجتماعی دیگری است یا مطالب همدیگر را می بینند اما ترجیح می دهند توجهی نکنند. و البته که وقتی خود من فرصت خواندن دیگران را ندارم از بقیه چه انتظاری دارم؟ خیلی از مشکلاتی که امروز من در فیس بوک می بینم صدها برابرش در محیط های دیگر یافت می شود. اما وقتی این مشکلات را (نظیر دگم اندیشی، خشونت کلامی، باندبازی و تخریب و پرداختن به حاشیه و…) را در بین آدم های جدی تر می بینی بیشتر توی ذوقت می خورد و کم کم کمرنگ می شوی. اما بی تعارف هنوز هم فیس بوک بهترین شبکه ی اجتماعی برای فعالیتی از جنس فعالیت من است و امیدوارم روزی رفع فیلتر شود و بشود همه ی مخاطبان را در آنجا در کنار هم داشت.
اما آخر این مسیر طولانی (که مطمئنا آخرش نیز نیست) به تلگرام می رسد. کانال ها و گروه های تلگرامی که حتی جای سر زدن به سایت ها را گرفته اند. مردمی که بیش از خواندن مطالب، به عضو کردن دیگران در صدها گروه مختلف اما مشابه تمایل دارند و روزانه مرا مجبور می کنند از ده ها گروه تلگرامی لفت بدهم. گروه هایی که در هر دقیقه چندین مطلب در آنها کپی پیست می شود بی آنکه کسی به مطالب دیگران توجهی کند. هرچند روز هم دعوایی در گروه ها ایجاد می شود و عده ای خارج می شوند و عده ای وارد!! شایعات، مطالب مبتذل، اشعار و داستان هایی بدون اسم مولف یا با اسامی دروغین و… چیزی است که فقط با سر زدن به چند گروه به طور اتفاقی نصیبتان می شود. البته اشعار و مطالب مفید و گروه هایی با فعالیت جدی هم هست اما آنقدر مطالب زیاد هستند و وقت اندک که آدم ترجیح می دهد فقط گروه ها را باز و بسته کند تا آن عدد بزرگ کنارش به صفر تبدیل شود!! کانال های تلگرامی اوضاع آبرومندانه تری دارند و بسیاری از سایت های مفید و همچنین افرادی با تولید محتوای مناسب، کانال های قابل مطالعه ای دارند. مهم ترین مشکل کانال ها محدودیت تعداد حروف است که البته با ترفندهایی در آپدیت های جدید سعی شده است این مشکل جبران شود. در هر صورت می شود از بسیاری کانال های حرفه ای استفاده کرد اگر دوستانی که به پروژه ی هر ایرانی یک کانال تلگرام!! اعتقاد دارند بگذارند! و آدم را هر روز در کانال هابشان عضو نکنند. (تا دویست نفر اول اعضای کانال را می شود بی اجازه ی آنها اضافه کرد!) در هر صورت خود محیط تلگرام، موقعیت و فضای خوبی است به شرطی که حجم مطالب مفید آن کمی بیشتر شود و مردم را از مطالعه ی عمیق به سمت آشغال خوانی سوق ندهد.
در نهایت داستان ما همانجا تمام می شود که شروع شده بود. مهدی موسوی که در سال 1378 اولین بار ارتباط با آدمی دیگر را در دنیای مجازی تجربه کرد امروز از آن با تمام خوبی ها و بدی هایش خسته شده است. اگرچه از طریق همین فضای مجازی کتاب جدیدش (گفتگو در تهران) از کیلومترها آن طرف تر به مخاطب داخل ایران می رسد و در عرض یک هفته سیصد و پنجاه هزار بار دانلود می شود اما خیلی وقت ها این شبکه ها روی دیگر سکه را هم به او نشان داده اند. روزهای بد دروغ پراکنی ها و شایعات، روزهای بد فشار و خستگی از حجم بالای انتظارات بیهوده و فحاشی ها، روزهای بد تنهایی وسط این همه آدم مجازی… تنهاییِ در جمع در تن های تنهایی… مهدی موسوی دلش می خواهد موبایل را خاموش کند و چند سال نباشد. می خواهد قصه همین جا تمام شود. اما دور از زبان فارسی و آدم ها چاره ای جز ماندن ندارد. زیرا ما را چیزی فراتر از خودمان به این شبکه های مجازی و ارتباطات پیوند داده است. چیزی شاید از جنس ادبیات و تفکر و تعهد به انسان…
سید مهدی موسوی/ بهار 1396
دیدگاهتان را بنویسید