ارزيابي مردان به­ عنوان متجاوزان بالفطره

,
منتشر شده در نشریه ی «همین فردا بود» – شماره چهارم – ۱۳۸۷

خوانشی بر شعر سمانه نائینی

(شعر را در پایین مطلب می توانید بخوانید)

نویسنده: فاطمه اختصاری

 

 

 

من: «چيزي كه سخت است شروع است!»

استراگون: «از هرچيزي  مي­شود شروع كرد.»

من: «بله! امّا بايد تصميم گرفت.»

استراگون: «درست است!»

من:  مي­خواهم شعري از سمانه ناييني را نقد كنم.

استراگون: «چه اهمّيتي دارد چه كسي سخن مي­گويد!»

من: واقعاً! عين­القضاتمان هم قبلاً «مرگ مؤلّف» را اعلام كرده­بود. امّا من مي­خواهم اين «متن» را نقد كنم و دوست دارم با كسي همكلام بشوم.

– چه كسي حرف«متن» و «مرگ مؤلّف» را زد؟ من اوّلين كسي بودم كه مرگ مؤلّف را به­صورت علمي مطرح كرد. اگر هم مخاطب مي­خواهي بيا با من! با جناب رولان­بارت بزرگ صحبت كن! ولي من به «درجه­ي صفر نوشتار» معتقدم.

من: به نظرتان اين يك شعر پست­مدرن است؟

بارت: «ببين دخترجان! متن را نبايد به عنوان موضوعي قابل­محاسبه درنظر گرفت. تلاش براي جداسازي مادّي آثار از متون، كاري بي­ثمر است. به­ويژه از طرح اين گفته كه مثلاً اثر كلاسيك است و متن آوانگارد، بايد اجتناب كرد. نبايد فهرستي سرسري تنظيم كنيم و برخي از محصولات ادبي را در آن فهرست گنجانده و شايسته­ي كسب نشان افتخار دانسته و برخي را به­موجب موقعيت تقويمي­شان بيرون از فهرست دانست.»

من: حالا بگوييد شما نظرتان راجع به اين شعر چيست؟

بارت: «آفرين! در نقّادي كلاسيك هرگز هيچ­گونه توجّهي به خواننده نشده است. حالا تو داري از يك خواننده سوال مي­كني. امّا يادت باشد در چندگانگي­هاي نوشتارهمه چيز بايد واسازي شود. هيچ چيزي را نبايد رمزگشايي كرد. مي­توان ساختار را تعقيب كرد مثل نخ يك جوراب و به هر سطحي گريزي زد.»

استراگون: «وقتي جستجو مي­كني، باخبر مي­شوي. اين نمي­گذارد بفهمي. نمي­گذارد فكر كني»

من: امّا من فكر مي­كنم!

استراگون: «نه! نمي­كني! اصلاً بيا با­هم لج كنيم!»

من: بي­خيال!  ببينيد آقاي بارت من اين شعر را براي نقد به سه شعر مختلف تقسيم كرده­ام. شعر1 با رديف باران، شعر2 با زبان محاوره و بقيه­ي شعر.

بارت: يعني ما با يك كولاژ طرفيم؟

من: نه به هيچ­وجه! خودتان كه تعريف كولاژ را بهتر از من مي­دانيد…

محوريت اصلي هم فمينيست است.

بارت: اوه! باز هم همان تقابل مرد/زن، ياد حرف­هاي «سيسكو» افتادم. «در فلسفه، زن پيوسته در سمت انفعال قرار دارد، هربار كه…»

من: حالا بي­خيال! چيزي كه مي­خواهم بگويم اين است كه دو شعر اول چه ارتباطي به اين محوريت دارند؟

بارت: «البتّه يادت باشد يگانگي يك متن نه در مبدأ بلكه در مقصد آن است.»

من: بله ولي شعر اول فقط باران را توصيف مي­كرد. يك مصرع باران غريب بود، يك­جا بلا، يك­جا هم­عرض تبر بعد گريه مي­شد و آخر هم يك مست خيره­سر بود كه چيزهايي را مي­شويد. آخرش هم كه ضرب­در خدا و سكوت و راوي مي­شد. تنها چيزي كه به­چشم مي­خورد همان «بردگي» مصرع اول بود. تازه آن­هم شكوهش! به­نظرم اگر تمام شعر اول را حذف كنيم هيچ ايرادي به كلّ كار وارد نمي­شود.

بارت: خوب حذفش كن. مؤلّفش كه مرده!

من: تازه آقاي بارت اگر بخواهم روي همين شعر اول كمي جزيي­تر بشوم مي­دانيد چه مي­گويم؟

بارت: معلوم است! اول از همه مي­روي سراغ اين­همه تكرار. «كسي ندارد، كسي ندارد، چه مي­شود، چه مي­شود، تمام خستگي­ام، تمام خستگي­ام، اگر اگر» بعد مي­گويي تمام اينها مصرع­پركني! است. راستي يك سوال فنّي! اين توتم­هاي توي شعر چي هستند؟

من: توتم؟ آهان! علامت «/» براي استفاده از جنبه­هاي مختلف يك كلمه يا تركيب به­كار مي­رود. مثلاً در «جيغ /مي­كشند مرا» از دو معني فعل «كشيدن» استفاده شده. امّا در «مي­زند تبر/باران» كه ظاهراً اين­طور نيست. و «↓» هم براي موقوف­المعاني كردن ابيات است. البتّه به­نظر من براي موقوف­المعاني كردن هم بايد توجيهي داشته باشيم. مثلاً اينجا اگر باران «مي­ريخت پايين» معني اين «↓» هم ديده! مي­شد. آن مربّع­ها هم كه براي جدا­كردن فضا يا راوي يا… است.

من: «خدا دوباره از اينجا به­بعد ساكت شد»

بارت: تا جايي كه من متوجّه­شدم راوي اول شخص مفرد است و مخاطبش هم احتمالاً خداست. اصلاً خدا نمي­تواند از اينجا به­بعد ساكت بشود چون از اولش هم حرفي نمي­زده!

استراگون:« هي! چون نمي­توانيم ساكت باشيم پس بيا يواش حرف بزنيم. اين­جوري حوصله­مان هم سر­نمي­رود»

من: گفتيد مخاطب! بگذاريد برويم سراغ شعر دوم. به­نظر شما اين «تو» به چه كسي برمي­گردد؟ ديديد دارم نخ جوراب را مي­كشم!

بارت: ازجايي كه زبان محاوره­اي شده احتمالاً بايد شخص نزديكي باشد!

من: بله خوب! مي­شود تصوّر كرد مخاطب خود راوي است و ما با حرف­هاي توي آينه طرفيم. يا با احتمال خيلي كمتر مخاطب يك مرد است و يا اصلاً اين قسمت، گفتگوي دو زن است.

بارت:« كدام دو زن؟ يعني داري از جنبش زنان فمينيست حرف مي­زني. راجع­به كموناليسم (گروه­گرايي) زنان، همجنس­گرايي افراطي زنان و ارزيابي آندرئا دوركين از مردان به­عنوان متجاوزان بالفطره؟»

من: اينقدر اين گفتگو نرم و صميمي است كه احساس مي­كنم دو زن ميانسال نشسته­اند، بافتني مي­بافند و از دار­دنيا گله مي­كنند. با اين قسمت شعر «مصيبت من و تو» هم متوجّه مي­شويم كه هر دو همفكر و در يك طرف ماجرا هستند. حتّي من رگه­هايي ازهمجنس­گرايي را اينجا مي­بينم. يك حسّ عاشقانه بين اين دو نفر هست «براي از تو نوشتن تو اين شباي سياه»

بارت: اوه! بله ولي زياد به آن نپرداخته. مي­توانست پررنگ­ترش كند. به­جاي خيلي چيزهاي اضافي. ببين! «يه­مش غزل، غزل نمي­خونه، غزل كه سهله، قصيده». چقدر تكرار؟ به­نظرت ما احمقيم؟

استراگون: ما احمقيم كه هنوز منتظرش هستيم!

من: من شمردم! 11­بار از كلمه­هاي غزل و قصيده و شعراستفاده شده. شعر دوم را هم به­راحتّي مي­شود بريد و مثل ساق يك جوراب انداخت آن­طرف. بازهم ارجاعي به محوريت اصلي و شعر سوم ندارد. خيلي از عناصر بدون پشتوانه­ي قبلي يا ارجاع بعدي آمده­اند، مثل «جنگ صوري، عطر بابونه،…»

بارت: راستي بابونه چه­بويي دارد؟ چه­شكلي است؟ يك­بار براي «فوكو» از اين شامپوهاي بابونه خريدم.

من: حالا بي­خيال! شعر سوم شعر اصلي است. با رديف فرضي.

بارت: چرا فرضي؟ مگر ما اينجا يك اتوپيا يا ماجراي علمي-تخيلي داريم؟

من: نه جناب بارت! به­نظرم هدف اين شعر اين نيست كه خواننده با شخصيت­ها همزادپنداري كند و مي­خواهد خواننده هميشه اين خودآگاهي را داشته­باشد كه در حال خواندن يك شعر است. شايد دليل آن 11­بار كلمه­ي شعرو غزل و قصيده هم همين باشد.

در اين قسمت رسيديم به همان حرف قبلي­تان« ارزيابي مردان به­عنوان متجاوزان بالفطره!»

بارت: «حسن عميد» در فرهنگ­فارسي شما از «قلندر» اين معني را بيان مي­كند «درويش، مرد مجرّد و بي­قيد و از­دنيا گذشته» با اين توصيفات مرد شعرمان بايد آدم خوبي باشد.

من: شايد هم باشد. ولي تصوّري! كه راوي از آن دارد خيلي بدتر است. بايد مرد چاقوكش و متجاوزي را فرض كنيم كه دست­هاي شاعران را زير پايش له مي­كند. راستي ديديد آخرش «بردگي» درتقابل با «دخترانگي» آمد؟ تنها ارجاع درون­متني شعر اول.

بارت: ولي من هنوزشكوهش را نديده­ام.درواقع معني آن تركيب پارادوكسيكال را هنوز نفهميده­ام.

من: بي­خيال! و امّا بازهم شخصيتِ «تو»ي بي­شخصيت­پردازي­شده­ي شعر. در شعرسوم راوي براي اين «تو» غزل مي­نويسد.

بارت: يعني ارجاع دارد به آن «براي از تو نوشتن…»؟ يعني اين «تو» همان زن ِ همجنس­گراي شعر دوم است؟

من: نه اصلاً به آن لطافت نيست. همين «تو» دست­هاي راوي را زير پا له مي­كند. در مصرع بعدي راوي به­جاي «غزل­تر» اين­دفعه اين «تو» را «شعرتر» مي­نويسد. آن­هم به­جاي دست با سر. عضوي كه كمتر له­ می­شود.

بارت: در زبان فارسي شما شعرتر با غزل­تر فرقي هم مي­كند؟ فكر مي­كردم با يك مجاز جزء از كل روبرو هستم.

من: خب هستيد! ولي در هر دو تركيب ما با ترفند كلمه­سازي طرفيم؛ با صفت برتر دادن به كلماتي مثل شعر و غزل. ولي راستش من علّتش را در اين شعر پيدا نكردم. كاش حدّاقل غزل­تر! درتقابل با چيزي مي­آمد كه اين ترفند را توجيه­كند. بي­خيال! در مصرع بعد «تو» نيست. و در اين نبودن اتّفاقاتي مي­افتد.

بارت: اينجا اين «تو» خيلي به آن زن همجنس­گرا نزديك مي­شود. نه؟

من: آقاي بارت لطفاّ آن زن را ديگر بي­خيال بشويد.

«صداي لكّه­ي ننگ، سكوت باكره، خنجر،سكوت زل­زده بر عمق! بستر، آبرو» از اين كلمات برمي­آيد كه اينجاي شعر! اتّفاقاتي دارد مي­افتد.

بارت: اوه! نيچه هم مي­گفت چون به­نزديك زنان روي، تازيانه را فراموش مكن! خب بله ولي تقريبا در 85 درصد شعرهاي فمينيستي از اين اتّفاقات در حدّ كلمه مي­افتد. چيزهاي جديد را بگو دخترجان!

من: چيز جديد آن كبوتر فرضي است در هواي كودكي كه… كه… 

بارت: كه چي؟

من: نمي­دانم! فقط در همين حد گفته شده.

بارت: يعني اين كبوتر حتّي يك فضله هم نينداخته؟

من: البتّه اينجا لكّه­هاي صداداري هست! شايد هم قلندري فرضي با خنجري فرضي خون اين كبوتر فرضي را درعمق! بستري فرضي حلال كرده و همه­چيز را تمام كرده.

بارت: امّا آن سكوت دوم بعد از سه­نقطه –برعكس سكوت اول- خوب جا­افتاده است. با آن خريدن آبرو هم جوردرمي­آيد. راستي به سكوت خدا ربطي نداشت؟

من: چهار بيت به آخر ديگر قافيه به­تنگ مي­آيد! امّا رديف نه. همچنان بايد فرض كنيم. اّما «تو»ي اينجا يا همان ِ توي آينه است…

بارت: يا همان زن ِ فاعل ِ تماماً مذكّر كه…

من: نه! آن زن را بي­خيال! آخرش برايمان مشكل ِ مجوّز درست مي­كنيد!

به­احتمال قوي «تو» همان مرد مجرّد از­دنياگذشته است كه آلت ذكوريتش را به­رخش مي­كشند و سرزنش مي­شود از اينكه اينبار هم مي­توانست از دنيا -راوي- بگذرد و ناموس مردم را جاي خواهرش حساب كند و مگر خودش خواهر و مادر ندارد؟ ولي خب قول داده اين­بارِ آخرش باشد كه از اين كارهاي بد مي­كند و خلاصه­اش يعني والسّلام! شعر تمام!

بارت: صبركن! اين «همه­ي شهر…» اين آخر به آن «همه­ي شهر زيرورو بشود» ارجاع درون­متني ندارد؟ من هي سعي مي­كنم دنبال اين «كلام مضاعف» و «بينامتنيت» باشم ولي انگار راهي ندارد.

من: فكر مي­كنم اينها ارجاعات درون­متني عقيمي هستند كه خوب پرداخته نشده­اند. حتّي از آن «جنگ صوري» و «آدم بدا و بدترها» مي­شد كار بيشتري كشيد. بي­خيال! باشد براي بعد!

بارت: ديگر چيزي هم از اين جوراب ماند!؟ همه­اش را نخ كردي دختر جان! نمي­خواهي راجع­به زبانش چيزهاي ديگري بگويي؟ مثلاً از «بشورد» «بلنداي دفتر» «تماماً» «بدترها» يا… ايراد بگيري؟

من: نه! بي­خيال! « زمان باز به جريان افتاده­است. خورشيد غروب مي­كند. ماه بالا مي­آيد و ما مي­رويم… از اينجا!

استراگون: گاهي فكر مي­كنم كه به­هر­حال دارد مي­آيد. بعدش پاك قاطي مي­كنم.

من: بيا برويم.

استراگون: نمي­توانيم.

من: چرا؟

استراگون: چون در انتظار گودو­ايم!»

منابع: چند تا كتاب

فاطمه اختصاری

 

 

شعری از سمانه نائینی:

 

شكوه بردگيم را ببار بر باران

كه من غريبم و از من غريب‌تر، باران

از آسمان هم غير از بلا به ما نرسيد

درخت تب زده را مي زند تبر/ باران

كسي ندارد از اين بغض‌ها مگر دريا

كسي ندارد از اين گريه­ها مگر باران

چه مي شود همه­ی شهر زير و رو بشود

چه مي شود اگر اين مست خيره­سر، باران ↓

تمام خستگيم را بشورد و ببرد

تمام خستگيم را… اگر… اگر… باران…

خدا دوباره از اين‌جا به­بعد ساكت ماند

من و سكوت و خدا، هر سه ضرب‌در باران

«خدا هميشه دلش از شباي ما خونه

به روش نيار! ولي از خلقتم پشيمونه

خودش زيادي بزرگه ولي نمي فهمه

مصيبت من و تو از حماقت اونه

كه هيچي از منِ احمق نمونده الّا همون

يه مُش غزل با يه كم عطر خوب بابونه

تو جنگ صوري آدم بدا و بدترها

كسي براي من و تو غزل نمي‌خونه

براي از تو نوشتن تو اين شباي سياه

غزل كه سهله عزيزم قصيده زندونه»

قصيده‌اي به بلنداي دفتري فرضي

كنار سفره­ی عقد قلندري فرضي

كه دخترانگي­ام را بزرگتر بشوم

ميان گرمي آغوش مادري فرضي

و از تو تا همه­ی روزهاي خط خطي­ام

ورق ورق بنويسم غزل‌تري فرضي

كه دست­هاي مرا زير پات له بكني

كه شعرتر بنويسد تو را سري فرضي

تو نيستي و شبي در هواي كودكيم

شروع مي­شود از من كبوتري فرضي

صداي لكّه ننگي به دامن غزلم

سكوت باكره‌اي را كه خنجري فرضي…

تو آبروي غزل را خريده‌اي و هنوز

سكوت زل زده بر عمق بستري فرضي

و فرض كن كه همين راه آخرت باشد

تو باشي و غزلي در برابرت باشد

و فرض كن همه­ي شهر… نه! تمام زمين

به فكر فكر تماماً مذكّرت باشد

و چشم­هاي زني كه اگرچه خواستني

ولي فقط مي شد جاي خواهرت باشد

و فرض كن كه همين‌جا غزل تمام شود

تو قول دادي اين بار آخرت باشد!

«سمانه نائيني»


Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *