با قلب پاره پاره و با سینه ی کباب

کاش آدم ها اگر توی دوستی شان صادق نیستند، توی دشمنی شان صادق باشند.
چند روزی است که این ناصادقی دوستان و دشمنان را دارم می بینم. نه اینکه قبلا ندیده باشم، نه! اما انگار آدم هایی که غرضی دارند بو می کشند و همدیگر را پیدا می کنند.
بین اینهمه دروغ پراکنی و تهمتی که می زنند، دلم برای دکتر موسوی نمی سوزد. چون اولا او آدمِ روزهای سخت است. توی ایران هم که بود صد برابر بیشتر از این تهمت و دروغ شنیده بود و نشکسته بود. آنهم در بدترین شرایط روحی، در آن روزهای سخت پس از انفرادی و دادگاه. بلکه محکم تر از قبل و با شناختی بیشتر از دوگانه ی دوست/دشمن ایستاده بود و نوشته بود و کتاب چاپ کرده بود. دوم اینکه همه ی آنهایی که در بازه های مختلف زمانی به او تهمتی زده بودند یا دروغی نسبت داده بودند، پس از مدتی یا از ادبیات و شبکه های مجازی حذف شدند (که آنهم به علت پوشالی بودن خودشان بود) یا اینکه پس از مدتی دوباره از درِ آشتی وارد شدند و جانم، عزیزم، عشقم، استادم راه انداختند.
اما دلم برای ادبیات و هنر می سوزد. وقتی می بینم عده ای هنر را یا هنرمندان را پله می کنند برای بالا رفتن خودشان. (فقط در ادبیات هم نیست، همین عکس های منتشر شده با آقای مشایخی را ببینید!) وقتی می بینم عده ای با راه انداختن بحث های بی ارزش، قصد دیده شدن و سرپوش گذاشتن روی عقده ی حقارت خود را دارند. وقتی می بینم «انتقاد کردن» از یک اثر هنری که مسلما جزء حق آزادی بیان هر شخصی است، تقلیل داده شده است به «فحاشی کردن» و «تهمت زدن» به هنرمند که مسلما پیگرد قانونی دارد. وقتی می بینم به اصطلاح نویسندگان به جای اینکه بنویسند و اثر ادبی خلق کنند، یا بخوانند و تجربه کسب کنند، وقتشان را با هوچی گری و گیر دادن به این و آن می گذرانند. وقتی می بینم کسانی که آدم فکر می کرده! مطالعه دارند و حداقل چهار تا مقاله درباره ی مطلبی خوانده اند، می آیند سوال های صدبار جواب داده شده می پرسند و حرف های فسیل ها را تکرار می کنند. خب دل آدم می سوزد. نمی سوزد؟
یا شاید بهتر باشد من هم به جای شعر گفتن و داستان نوشتن و ستون معرفی فیلم و کتاب به روز کردن، بنشینم از ابتدای راه، یکی یکی نارفیقی هایی که در حقم شده را رو کنم؟! یا شاید بهتر باشد من هم بنویسم چه کسی در کدام چت اسکایپ و اینستاگرام و… به من چه گفت و فردایش پشت سرم چی نوشت و به بقیه چی گفت؟! یا شاید بهتر باشد من هم خودم را به این و آن بچسبانم و از طریق دوستی یا دشمنی با آنها دیده شوم؟ یا شاید بهتر باشد من هم برای هر اتفاقی که در کشور می افتد و هر شخصی که به شهرتی موقتی می رسد مطلب بگذارم و همدردی یا انتقاد کنم و از این طریق فالوئر و لایک جمع کنم؟ یا شاید بهتر باشد…
اما من شاگرد دکتر موسوی هستم. از ۱۸ سالگی ام که با این آدم آشنا شده ام، هر جایی که احساساتی شده ام و خواسته ام از راه ادبیات کنار بروم و درگیر حواشی بشوم، گوشم را کشیده و برم گردانده توی مسیر. یادم داده به خاطر هنر و شرف بجنگم، نه به خاطر معروف شدن. «خودش» را یادم داده. نمی دانم چقدر توانسته ام، اما به درستی این راه ایمان دارم.
من دکتر موسوی را می شناسم که چقدر آدم حساسی است. می دانم که از یک دایرکت فحاشی و حتی کامنت کنایه آمیز یک دوست چقدر می رنجد. و آنقدر دوستش دارم که کاش این رنج را می توانست به جای خودش بدهد به منِ وحشیِ بی خیال!

فاطمه اختصاری


Comments

یک پاسخ به “با قلب پاره پاره و با سینه ی کباب”

  1. فریبا نیم‌رخ

    میگن جای دوستی قدیمی رو هیچی نمی گیره اینم سندش. بقول یکی از دوستانتون بجا و به اندازه نوشتید?

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *