۲۰ مهر ۱۳۹۶
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان صبور، سنگین، سرگردان، فرمان ایست داد؟
یا
11.5سال زندان و 99ضربهی شلاق
2سال پیش مثل امروز بود که ماشینم را راندم تا دفتر وکیل، برگههای مزخرف حکم را از او گرفتم، با چشمهای اشکی تمام طول راه تهران تا کرج را رانندگی کردم و وقتی رسیدم کرج احساس میکردم همهی تصمیماتی که تا دیروز گرفته بودم را باید بریزم کف خیابان و بروم توی خانهام بنشینم از نو فکر کنم.
نمیدانم تا حالا در موقعیتی بودهاید که تصمیمگیریهایتان، راه زندگیتان را عوض کند یا نه. من تصمیمم را همان روز گرفتم اما مگر دودلی و تردید اجازهی نفس کشیدن میداد؟!
باید همه چیز را، همهی چیزهایی که دوست داشتم را، همهی چیزهایی که زحمت کشیده بودم و بهدست آورده بودم را، همهی چیزهایی که دلبستهشان بودم را میگذاشتم پشت سرم و میرفتم. میرفتم کجا؟ یا زندان یا تبعید.
اما مگر راحت میشود کَند؟!
همه چیز در هالهای از نگرانی و تردید بود. تا روزی که رفته بودم خانهی مهناز. یکی از معدود شبهایی بود که در آن مدت حالم خوب بود و میخندیدیم. اما صبح…
آمدم دیدم ماشینم که دم در پارک بوده را به این روز درآوردهاند. با لگد درها را قُر کردهاند. آینه را شکستهاند. تلاش کردهاند برفپاککن ها را بکنند اما فقط توانستهاند تایشان کنند، با جسمی تیز روی ماشین خط انداختهاند، زه دور ماشین را کندهاند و هرجایی توانستهاند فحشهای زشتی نوشتهاند.
من فقط با بهت نگاه میکردم و بعد از چنددقیقه تنها توانستم سوار ماشین بیچارهام بشوم و دوباره با چشمهای اشکی تا کرج برانم. و اینبار وقتی وارد خانهام شدم دیگر مطمئن بودم نمیتوانم توی این کشور بمانم
من کتابی نوشتهام با عنوان «مردهای که مرده بود یک نفس عمیق کشید یا 38روز انفرادی اوین» که داستانیست واقعی از روزهای انفرادی و کمی بعدش. اما میخواهم بگویم در آن کتاب حرفی از خشونت عریانی که من آن سالها تجربه کردم نیست. آنهایی که خواندهاند میدانند تنها رد زخم است و بس. آن حرفها هنوز اینجایند و با من. گاهی دوستانی از سر محبت آرزو میکنند همین روزها من برگردم ایران. حقیقتش را بخواهید وقتی میشنوم این آرزوها را حس میکنم که این مردم هیچ چیز از روزهای گذشتهی من نمیدانند. هیچ چیز از اوضاعی که در کشور جاری است نمیدانند
و دست میکشم به سطح غمگین این آرزوهای احساساتی. و دست میکشم به حرفهایی که مثل آتشفشان هنوز خشونت فروخوردهای را در خود دارند. و دست میکشم به خاطرات محزون و کمحال آن سالهای معلق. و دست میکشم به دیوارهای سرد خانهی جدیدم در نروژ
فاطمه اختصاری
دیدگاهتان را بنویسید