۱۷های آذر

۱۷ آذر ۱۳۹۶

 

۱۷ آذر که می‌شود ریزه به ریزه‌ی خاطرات ۱۷ آذر سال ۹۲ و ۹۴ را به یاد می‌آورم.
«نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد»

۱۷ آذر سال ۹۲ یکشنبه بود. قرار بود برای یک سفر تفریحی ترکیه باشم اما ممنوع الخروج شده بودم و برگشته بودم خانه. بدون هیچ انتظار و تصوری برای دستگیر شدن، رفتم سر کار. موقع برگشتن مقداری سوسیس و یک سطل ماست خریدم برای ناهارم در یک روز معمولی. اورکت قهوه‌ای تنم بود. برگشتم خانه. توی پارکینگ چند تا آدم ناشناس مسلح دور ماشینم حلقه زدند و می‌گفتند بدون هیچ حرکت اضافه‌ای بیایم بیرون. تصاویر برایم روشن و واضح است. بدون یک ثانیه از دست رفتن. و هر سال هر سال هر سال برای خودم و همه تکرار خواهم کرد. بعد از آن روز ۳۸ روز انفرادی بند دو الف بود. «انگار مادرم گریسته بود آن شب»

۱۷ آذر سال ۹۴ سه‌شنبه بود. برفی و سرد. جاده‌ها بسته شده بودند، اما نمی‌شد نرفت. خیلی اتفاقی همه چیز جوری پیش رفته بود که آن سه شنبه باید می‌رفتم لب مرز و از کوه و بیابان پوشیده از برف و کمینگاه فرار می‌کردم. چند نفری بودند که دست‌ها و چشم‌هایشان گرمای آن سه‌شنبه بود. خیلی چیزها را هنوز و شاید هیچ وقت نمی‌توان گفت. اما هرجور بود، با سختی زیاد، با دست به دست شدن بین قاچاق‌برهای مرز، رسیدم ترکیه. خودم را رساندم تحت حمایت سازمان ملل. «من این جزیره‌ی سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر دادم»

توی این سال‌ها همه جور حرفی و سوالی را شنیده‌ام. از «چرا رفتی» و «چرا برنمی‌گردی» گرفته تا توهین و تهمت. از «خوب شد اینجا نیستی» تا «جایت چقدر خالی‌ست». گاهی به آدم‌ها حق می‌دهم که بپرسند «چرا نماندی؟» چون برایشان یازده سال و نیم زندان و ۹۹ ضربه‌ی شلاق تنها یک عدد!! است. تنها مفهومی ست غیرقابل باور. حاضر نیستند درکش کنند و قبولش کنند. ترجیح می‌دهند توی ذهنشان بکوبندش و به خودشان بقبولانند که «مگر کدام حکومتی حاضر می‌شود یک آدم را اینهمه سال بیندازد زندان؟ اینقدر شلاق بزند تا بیهوش شود و بمیرد» آدم‌ها فکر می‌کنند «اگر می‌ماندی حتما خیلی زودتر از یازده سال و نیم آزاد می‌شدی.» آدم ها یا خیلی ساده گول تبلیغات حکومت و دوستان متصل!! را می‌خورند یا اینکه احتیاج دارند خودشان را گول بزنند و از زور دلتنگی به من غر بزنند و بگویند «باید می‌ماندی!» اما «من پشیمان نیستم! من به این تسلیم می‌اندیشم، این تسلیم دردآلود، من صلیب سرنوشتم را، بر فراز تپه‌های قتلگاه خویش بوسیدم».

پست های اینستاگرام روزهای دادگاهم را که دوباره می‌خوانم، یادم می‌آید که چقدر روزها سخت می‌گذشتند، چقدر شب‌ها وحشتناک بودند، چقدر تنها بودم. می‌بینم که چقدر نوشته‌ام «به امید آزادی!». می‌خواهم بگویم شاید امیدم آنقدری که قبلا بوده نیست، شاید خیلی کم انرژی‌تر از قبلم، شاید اینجا گریه‌ئوتر شده‌ام اما هنوز دلم می‌خواهد ایران، ایرانمان! آزاد باشد و همه‌ی آن هایی که یا توی زندانند، یا در معرض زندانی شدن، آزاد بشوند.
با
«من تو هستم، تو، و کسی که دوست می‌دارد، و کسی که در درون خود، ناگهان پیوند گنگی باز می‌یابد، با هزاران چیز غربت‌بار نامعلوم. گوش کن به صدای دوردست من، در مه سنگین اوراد سحرگاهی، و مرا در ساکت آینه‌ها بنگر، که چگونه باز با ته مانده‌های دست‌هایم، عمق تاریک تمام خواب‌ها را لمس می‌سازم. و دلم را خالکوبی می‌کنم، چون لکه‌ای خونین، بر سعادت‌های معصومانه‌ی هستی»

فاطمه اختصاری
۱۷ آذر ۱۳۹۶


Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *