چی میتونه آدم رو آروم کنه؟
حالم بد بود که اومد توی زندگیم. درگیر دادگاهها و دچار تنهایی بعد از انفرادی بودم. اومد. خیابونی بود، ضعیف و طفلکی. اسمشو گذاشتم پوریا. صداش میکردم پوریایی. اولش گذاشتمش توی حمام. اینقدر کوچولو بود که میترسیدم بیفته توی چاه. اولش نمیفهمیدمش. ساعتها نگاهش میکردم. از همون موقع عاشق موهام بود و اینکه ولو بشه روی پتوی صورتیم. تارهای موهامو میگرفت و میجوید. دستاشو میکشید روی پتو و خُرخُر میکرد. هی بزرگ شد و هی شیطونتر شد. باهم فوتبال بازی میکردیم. یه توپ زرد کوچولو داشت که اگه یه روز گم میشد دیوانهم میکرد. توپ رو پرت میکردم، میپرید هوا میگرفت و باز پسش میداد. از در بسته متنفر بود. دلش میخواست یه چیز کوچیک، یه نخود، یه کش مو بهش بدی تا ساعتها باهاش بازی کنه و خوشحال باشه. هر جا می رفتم دنبالم میومد. توی آشپزخونه، سر یخچال، حتی توی دستشویی. آویزونم بود به معنی واقعی کلمه. عاشقش شدم. اومده بود تا حواسمو از بدبختیها و غصهها و تنهاییها پرت کنه. مگه میشه عاشق چنین موجودی نشد؟! گاهی هم پنجه میکشید و گاز میگرفت. ولی اینقدر لوسی داشت که آدم زودی یادش میرفت. صداش میکردم پوریایی! هر جا بود خودشو میرسوند. اگر حواسم بهش نبود که واویلا بود. اینقدر از جلوم رژه میرفت، مینشست روی کیبورد لپتاپ، میایستاد جلوی تلویزیون، یهو میپرید روی دست و شونهم، تا یه نگاهی بهش بکنم، یه دعوایی، یه حرفی، چیزی بگم بالاخره.
رسید روزایی که زندگی دیگه خیلی سخت شد. دیگه نمیتونستم بمونم ایران. یا باید میرفتم زندان و تنهاش میگذاشتم یا باید… گذاشتمش پیش یه دوست و اومدم بیرون. در رو پشت سرم بستم. صدای اعتراضش توی گوشم بود. از در بسته متنفر بود. گریه کردم و گذاشتمش. گریه کردم و در رو بستم. گریه کردم و آرزوم بود برگردم پیشش. هر روز اداشو درآوردم برای خودم. هر روز با خودم گفتم اگه الان پوریایی بود چهکار میکرد، اگه الان بود میپرید گازم میگرفت، اگه الان بود نور رو مینداختم روی دیوار گیجش میکردم، اگه الان بود میرفت روی اُپن همه چیو مینداخت زمین، اگه الان بود توی بغلم میخوابید، اگه الان بود… اگه الان بودم…
تمام شد!
همه چی تمام شد. پوریایی رفت. در رو هم پشت سرش بست. کاش در رو باز میگذاشت و منم میتونستم دنبالش بدوم و برم… که اینجا فقط گریه و تنهاییه.
فاطمه اختصاری
@fateme_ekhtesari
دیدگاهتان را بنویسید