این مجموعه، جمعآوری نوشتههای وبلاگ من از اواخر سال 1392 تا اواسط سال 1393 است. بخشهایی از این نوشتهها در یازده قسمتِ پشت سر هم، تحت عنوان «کمدی غیرالهی» به روز شد. وبلاگی که جز چند تن از دوستان نزدیکم کسی از وجود آن اطلاعی نداشت و بیشتر شبیه حرف زدن در آینه بود. حالا که از آن روزها دور شدهام، تصمیم دارم این نوشتهها را که حاصل درهم آمیختن احساسات و خاطرهها و… است با شما درمیان بگذارم. به همین خاطر آنها را به «مؤسسهی توانا» سپردم تا به شکل یک مجموعه به دست مخاطبانم برساند.
من در روز 17 آذر سال 1392 توسط نیروهای امنیتی سپاه در خانهام واقع در کرج دستگیر و بدون مطّلع شدن هیچ کسی به مکان نامعلومی منتقل شدم که بعداً فهمیدم بند دو الف سپاه در زندان اوین بوده است. سی و هشت روز بعد در تاریخ 24 دی ماه آزاد شدم. همزمان دکتر سیدمهدی موسوی نیز همراه با من دستگیر و پس از سی و هشت روز از زندان اوین آزاد شد. در همان زمستان چند جلسه به دادسرای قدوسی (اوین) احضار شدیم و ادامهی دادگاههای ما از اردیبهشت سال 93 تا شهریور سال 94 در دادگاه انقلاب تهران به قضاوت قاضی محمد مقیسهای ادامه داشت و نهایتاً در تاریخ 19 مهر سال 1394 من از طرف دادگاه انقلاب اسلامی به اتّهام توهین به مقدّسات، تبلیغ علیه نظام، انتشار عکسهای غیرمجاز در اینترنت و روابط نامشروع مادون زنا، به 11.5 سال زندان تعزیری و 99 ضربه شلّاق و مقداری جریمهی نقدی محکوم شدم! دکتر موسوی نیز با عناوینی تقریباً مشابه به تحمّل 9 سال زندان تعزیری و 99 ضربه شلاق و مقداری جریمهی نقدی محکوم شد. در آذر سال 94 هر دو تصمیم گرفتیم تن به این حکم ناعادلانه ندهیم. به صورت غیرقانونی از مرزها رد شدیم و برای همیشه ایران را ترک کردیم.
اوایل که از انفرادی آزاد شده بودم حالم خیلی بد بود. از نوشتن میترسیدم و نمیتوانستم روی هیچ چیزی تمرکز کنم. بالاخره تصمیم گرفتم با اسم مستعار، وبلاگ تازهای بزنم و هر چه میتوانم، فارغ از خوب یا بد بودن، در آن بنویسم. و از وقتی تصمیم گرفتم دربارهی انفرادی و آن روزها بنویسم، حالم کمی بهتر شد. انگار کلمات تخلیهام میکردند. تمام نوشتههای این کتاب بر اساس اتّفاقات واقعی است و شخصیتها نیز حقیقی هستند. اگرچه گاهی از استعارهها و دیگر صنایع ادبی استفاده شده. آن روزها هنوز ترسِ آن را داشتم که بازجوها، کلمات و نوشتههای مرا پیدا کنند و دوباره برم گردانند آن تو. سعی میکردم همه چیز را در لفافهای از ادبیات بپیچانم و بپیچم.
حالا که بیرون از ایرانم و قسمتی از اضطرابهایم را پشت مرز جا گذاشتهام احساس میکنم میتوانم این تجربه را با افراد بیشتری مشترک شوم. در بازخوانی نوشتههای وبلاگ، سعی کردم ادبیات آن روزها را تغییر ندهم. فکر میکنم هر کلمهای که آن زمان استفاده کردهام حسّ خاصی را منتقل میکند که احتمالاً ترس و استرس، جزئی از آن بوده و نمیخواهم با تغییر کلمات، تغییری در حسّ آن روزهایم ایجاد کنم. هرچند که مجبور شدم برای درک مخاطب از فضا یا اشخاص، گاهی چند جملهای توضیح اضافه کنم.
این نوشتهها اگر داستان هم باشند باید بگویم هنوز به پایانش نرسیدهایم. حتّی شاید تکّههای مهمّ و هیجانانگیزی از آن را که مربوط به فرار و کوچ اجباریام هستند بعداً در مجموعهای جداگانه بنویسم و منتشر کنم. میخواهم بگویم از پایانبندی این مجموعه دلگیر نباشید.
فاطمه اختصاری
برای دانلود رایگان کتاب کلیک کنید: دانلود رایگان – توضیحات
دیدگاهتان را بنویسید