مرثیه‌ای برای یک رؤیا

.
برای تولد هفتاد و هفت سالگی‌اش نوشته بودم. هنوز هم پستم با عکسش توی اینستاگرام و تلگرامم هست. گفته بودم که چگونه نوجوانی‌ام را با عشق به آقای نویسنده و کتاب‌هایش گذرانده‌ام، چگونه یکی یکی نام کتاب‌های خوانده‌شده را به دفتر خاطراتم اضافه می‌کردم کنار عکس‌ها و بریده‌های روزنامه‌ای که نامش آمده بود. و نوشته بودم که چگونه این عشق یکهو تبدیل شد به خاکستری که در باد رفته. چگونه یک روز به خودم آمدم و دیدم هنوز کتاب روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده را تمام نکرده‌ام که هیچ، حتی تمایلی به خواندن بیشتر از او را هم ندارم. توی پستم نوشته بودم نمی‌دانم چرا با اینکه هنوز کتاب‌هایش را دوست دارم، اما هیچ علاقه‌ای به شخصیت خودش ندارم. اما الان دیگر می‌دانم چرا.

محمود دولت‌آبادی کسی بود که در معروف‌ترین رمانش، شخصی از جنس مردم، از بین رعیت برمی‌خیزد و علیه سیاست حاکم زمانه‌اش می‌ایستد. در بیشتر رمان‌های دولت‌آبادی، این آدمی که از طبقه‌ی مردم رنج‌دیده علیه قدرت می‌آشوبد حضور دارد. اما چه اتفاقی برای دولت‌آبادی افتاده که خودش، در زندگی شخصی خودش، کنار قدرتی می‌ایستد که علیه مردم زمانه‌اش بوده است. او در پیام تسلیتش برای مرگ قاسم سلیمانی می‌نویسد «من نیز در اندوه عمیق ازدست دادن آن انسانی که شخصاً دورادور دوست می‌داشتمش، سوگوارم.» به او متذکر می‌شوند که قاسم سلیمانی، فرمانده‌ی همان سپاهی است که در خارج از مرزهای ایران به ترور هنرمندان و فعالین اجتماعی و سیاسی دست زده‌ است و بار این جنایات هنوز و همچنان بر دوش این سازمان و فرماندهانش که مستقیماً توسط خامنه‌ای منصوب می‌شوند سنگینی می‌کند. او در جواب می‌گوید که «او و نظامیان زیردستش داعش را از مرزهای ما دور کردند. این برای من بسیار اهمیت داشت. مابقی قضایا [نقش او در سرکوب اعتراضات سوریه] را من ‌نمی‌دانم و وارد آن هم نمی‌شوم.»

آیا کسی که با نوشته‌اش در کنار یک سردار سپاهی می‌ایستد که مشغول جنگ‌های نیابتی در منطقه بوده، می‌تواند با جملاتی مثل نمی‌دانم و واردش نمی‌شوم، بار مسئولیت را از شانه‌اش زمین بگذارد؟! صادقانه‌تر بود اگر محمود دولت‌آبادی می‌گفت من دوست دارم از این آدم دفاع کنم و برایم مهم نیست که سپاه کلیتی است که زیر نظر شخص خامنه‌ای اداره می‌شود و برای یک سپاهی سرسپرده فرقی ندارد که او را مسئول سرکوب مردم داخل کشورش کنند یا بیرون کشور. او معتقد به جنگ و کشتار است و اگر کسی رأیی خلاف جمهوری اسلامی و اهداف و بقایش داشته باشد، از دید یک سپاهی محکوم به نابودی است. دولت‌آبادی با سوگواری برای این شخص، از عقیده‌اش دفاع می‌کند.

عده‌ای می‌گویند این یک نوع «ابراز عقیده» است و باید آزادی بیان را رعایت کنیم. مغلطه‌شان به کنار، من فکر می‌کنم این عده در نظر نمی‌گیرند که دفاع از افراد تروریست و عقاید فاشیستی در جهان امروز ما جرم محسوب می‌شود و این نوع ابراز عقیده‌ها!! خارج از دایره‌ی آزادی بیان قرار می‌گیرد.

من هنوز هم معتقدم که کتاب‌های دولت‌آبادی مثل کلیدر، سلوک، جای خالی سلوچ و… ارزش خواندن دارند، اما شخصیت دولت‌آبادی برای من تمام شده است. کاش می‌دانست آدم‌هایی مثل من، تمام نوجوانی‌شان را با عشق به او گذرانده‌اند و شاید این تلاش برای آزادی را نیز از او یاد گرفته‌اند و کاش می‌دانست این حقمان نیست ببینیم آدم‌هایی که قلمشان در راه آزادی و آگاهی جامعه حرکت کرده، حالا دارند خلاف آن صحبت می‌کنند.

به قول حسین دولت‌آبادی «آن “روشنفکری” که حقیقت را می‌داند و پا روی ‏حقیقت می‌گذارد و آن را به هر بهانه‌ای نادیده می‌گیرد، بی‌تردید خائن ‌است. آن نویسنده نامدار ‏ایرانی که کشتار هزار و پانصد جوان، مرد و زن ایرانی را نادیده می‌گیرد و برای جنایتکار، دل ‏می‌سوزاند و پستان به تنور می‌چسباند، پیرمرد ابله، بزدل حقیر و خرفتی ‌است که سَرِ‌ پیری از هول ‏و هراس، لجن به سر تا پای خودش می‌مالد و مجال و فرصت می‌دهد تا دیگران نیز او را لجن مال ‏کنند.»

فاطمه اختصاری
@fateme_ekhtesari


Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *