ما را رها کنید در این رنج بی حساب

۱۰ مرداد ۱۳۹۵

 

یا این دوری و زندگی در غربت دلم را نازک کرده یا واقعاً آدم ها با بی فکری و بی رحمی حرف می زنند و قضاوت می کنند.

یکبار هم که شده خودتان را بگذارید جای من. کلی سال درس خوانده اید و حالا دارید توی یک مطب کوچک کار می کنید و تا حدی که می توانید از زندگی تان لذت می برید و شعر می گویید. یکهو یک عده می ریزند خانه تان و می گیرند و چشمبند و دستبند می زنند و بی خبر از همه جا می برندت اوین. بعد 38 روز با وثیقه آزاد می شوید و برمی گردید خانه. اما انگار همه ی دنیا تغییر کرده، همه ی آدم ها. تنهاتر از همیشه می شوید، از کار بیکار می شوید، تقریبا هر ماه احضار می شوید به دادگاه انقلاب برای جلسات رسیدگی به پرونده. هر ماه توسط قاضی مقیسه تحقیر می شوید و توسط بازجوهای سپاه، تهدید. روزنامه ها و خبرگزاری هایشان دروغ و تهمت درباره ی شما به روز می کنند. خانواده تان در بهت و حیرت است که یکهو چی به سر یکدانه دختر ما آمده.

بعد در حالی که منتظر خبر تبرئه یا حداکثر در بدبینانه ترین حالت چند ماه زندان هستید و خود و خانواده تان را دارید برای حداکثر چند ماه دوری آماده می کنید و امیدواری می دهید که حتما از زندان مرخصی می گیرید و بهشان سر می زنید، یکهو دادگاه انقلاب حکمتان را ابلاغ می کند.
یازده سال و نیم زندان و نود و نه ضربه شلاق!! مادرتان گریه می کند. خانواده تان مثل مصیبت زده ها می شود. تصمیم می گیرید همه چیز را جا بگذارید و بروید. ولی امیدوارید که حتما این حکم در دادگاه تجدیدنظر می شکند. مگر چه کار کرده اید که اینهمههههه سال توی زندان باشید؟ اینهمه شلاق! بعد می بینید که حکمتان عینا تایید می شود. بدون یک روز و یک ضربه کاهش.

حرف های بازجو توی سرتان مرور می شود که “حتما شلاقت می زنم” و “توی زندان می بینمت” و… غربت و آوارگی و دلتنگی و بی مهری را به جان می خرید تا امنیت نسبی را دوباره به دست بیاورید. زنده بمانید و پشت میله های زندان نروید و بتوانید باز هم صدای مادرتان را بشنوید و شعر بگویید و…

اینها همه خلاصه ی خلاصه ی خلاصه ی دو سه سال زندگی من است. تازه کنارش کلی نارفیقی و خنجر دوستان هم بوده، کلی بدبختی و لحظه های تلخ هم بوده و حتی هست. حالا خودتان را برای یک لحظه جای من بگذارید. تک تک لحظات و ثانیه هایش را می خواهم برای یک لحظه فقط تصور کنید.
ببینم می توانید باز هم تحمل کنید کسی بهتان بگوید “حالا چرا رفتی؟”، “حیف که نتوانستی بمانی”، “حقیقت واقعی جرمت چی بوده؟”، “حالا کدام کشور داری عشق و حال می کنی؟”، “از توی زندان چطوری پست اینستا میذاری؟” و و و و…

اگر واقعا خیلی نیازمند و تشنه ی دانستنید یک سرچ بزنید توی اینترنت، دروغ و تهمت سپاه و مصاحبه های خودم را بخوانید. من همه ی زندگی ام مثل کف دست روشن است و در منظر عموم. هنوز و هر روز بار سنگین همه ی این اتفاقات روی دوش من و خانواده ام است. هنوز زخم هایمان خوب نشده که شما بخواهید با زخم زبان جایگزینش کنید.
لطفا کمی مهربان تر باشید. لطفا قبل از اینکه حرفی بزنید، سوالی بپرسید، به این فکر کنید که پشت این اکانت دختری ست که دلش خیلی نازک شده. آنقدر بدنش کوفته است که دیگر تحمل ضربه های شما را ندارد. بگذارید حداقل کمی جان بگیرد، بعد…

فاطمه اختصاری


Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *