صدای ناله‌ها

گلدان‌های گُل را گذاشته‌ام روی بالکن و گلدان‌های خالی را کنارش. یک بسته خاک فشرده که خیلی قبل‌تر توی حراج خریده بودم هم آن‌ورتر. یک سطل بزرگ پر از آب و اسپری هم آن‌ورترتر. خودم هم مثل خاک فشرده، فشرده و سفت و قهوه‌ای بالای سر همه‌ی اینها. باید آب را بریزی روی خاک و صبر کنی تا جذبش بشود و لایه‌های خاک و خاشاک و علف‌های مُرده وابدهند و از هم باز شوند. صبر نمی‌کنم. دست‌هایم را می‌کنم توی خاک و ذرات را به زور از هم جدا می‌کنم. صدایی که می‌دهد مثل کشیده شدن ناخن روی تخته‌سیاه است. تنم مور مور می‌شود و بس نمی‌کنم. حالم بد است و انگار یک نفر انگشتش را کرده توی نافم و می‌پیچاند. تا ته وجودم کرخت می‌شود و مورمور می‌شود و می‌خواهد از خودش بریزد بیرون. صدای ناله‌ام را می‌شنوم که مثل آدم‌هایی ست که سال‌ها روی تخت بیمارستان خوابیده‌اند. سعی می‌کنم با دست‌هایم که توی خاک است یاد بچگی‌ام بیفتم. یاد گِل‌بازی با مادربزرگ و ساختن پل و جوی و باغ. بوها مرا می‌اندازند توی خاطرات. اما تنها بوی مام زیر بغلم می‌آید که به هیچ راهی نمی‌بَرَدم. انگشت توی نافم فروتر می‌رود و خونابه و مایعی بی‌رنگ بیرون می‌ریزد. از درد به خودم می‌پیچم و خاک‌ها را ریزه ریزه می‌کنم. گیاه‌های توی گلدان ریشه دوانده‌اند و در گلدان پلاستیکی نمی‌گنجند. انگار می‌خواهندپوست پلاستیکی‌شان را پاره کنند و با ریشه و برگ بریزند بیرون و فریاد بزنند. یکی را نجات می‌دهم. ریشه‌ها تنیده‌اند دور هم و آنقدر به یکدیگر تنگ چسبیده‌اند که صدای ناله‌های جوانشان را می‌شنوم. مامان می‌گفت وقتی با گل‌ها و گلدان‌هایش کار می‌کند، روحیه‌اش تازه می‌شود و زنده می‌شود. پس من چرا بدنم تیر می‌کشد و ریشه‌های آبدار و گوشتی و تازه، خودشان را به سمت سوراخ باز شده‌ی نافم می‌کشند و انگشت فروتر می‌رود و فروتر می‌رود و خونابه بیشتر می‌ریزد روی سطح چوبی بالکن


Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *