۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
نشستم با خودم فکر کردم کدام معلم هایم را به یاد دارم. از تمام معلم های دبستانم خاطرات گنگی، خوب و بد، به یاد می آورم.
از معلم های دوران راهنمایی خانم ناصری برایم خیلی پررنگ است. دبیر ادبیات و زبان فارسی. خیلی دوستم داشت و خیلی دوستش داشتم. تهرانی بود، لهجه و جزییات صورتش توی سرم است و اگر یکهو توی خیابان ببینمش… (یک لحظه خیال کردم تهرانم هنوز) از معلم های دبیرستان از چند نفری خاطرات خیلی کمی دارم ولی پررنگ ترینشان باز هم معلم ادبیات است. اگرچه دفتر شعرم را که پس داد فقط گفت خیلی خوب است. و من هیچ وقت نمی بخشمش که آن روز هیچ پیشنهادی به من نداد، نگفت برو فلان کتاب ها را بخوان و…
این وسط چندتایی هم معلم تکواندو و معلم شنا و معلم نقاشی هم بوده اند که به خاطر چیزهایی که یادم داده اند دستشان را می بوسم. اما همیشه گفته ام و خواهم گفت که تنها معلمی که هیچ جور نمی توانم زحماتش را جبران کنم و به نوعی از او تشکر کنم، سید مهدی موسوی است.
۱۲ سال پیش توی یکی از اتاق های مدیریت دانشگاه داشتم گریه می کردم که آمد زد توی گوشم (خیلی آهسته البته☺️) و گفت گریه نکن بچه. من ۱۸ سالم بود و واقعا بچه بودم. بعد از دومین یا سومین جلسه ی کارگاه های ادبیاتش گفتم دکتر با اجازه، من می خواهم مامایی را ول کنم! با تعجب گفت چییی؟! چرا؟! گفتم چون شما گفته اید تو استعدادت در ادبیات است و مامایی وقت تلف کنی است. خیلی خندید و گفت حالا اینقدرها هم جدی نگیر!
ولی واقعیتش همین است که او نه تنها وزن و عروض و هر چه که مربوط به ادبیات است را به من یاد داده، بلکه با هل دادن من به سمت کتاب و هنر و جدی چسبیدن به کار، زندگی ام را تحت تاثیر قرار داده. زندگی ای که اگرچه رنج هایش کم نبوده و نخواهد بود اما همیشه فکر می کنم که می ارزد! و فکر می کنم از آن راضی ام!
دستش را می بوسم و خودش را هم که فردا توی مدرسه ببینم حتما خواهم بوسید ☺️
فاطمه اختصاری
دیدگاهتان را بنویسید