دو الف؛ ردّ تازیانه‌ روی رگهای شعرم

یک سطل ماست و مقداری سوسیس گرفته بودم و از مطبم می‌آمدم خانه. با ماشین وارد پارکینگ شدم. بلافاصله یک ون دقیقا جلوی در نگه داشت و تقریبا شش، هفت مرد و یک زن با لباس شخصی و ماسک زده و با اسلحه دور تا دور ماشینم ایستادند. به در و شیشه می‌زدند و با استرس دستور می‌دادند بدون هیچ حرکتی اضافی، مثلا تماس با گوشی موبایلم، از ماشین خارج شوم. بدنم شروع کرده بود به لرزیدن، ماشین را خاموش کردم و در‌ها باز شد…

وسایل مختلفی را از گوشه گوشهٔ خانه جمع کرده بودند تا ببرند، شاید اتهامی از تویش پیدا کنند. یک سری کتاب و سی‌دی‌های فیلم و لپ تاپ و دست نوشته‌ها و… چشم بند دادند تا بگذارم روی چشم‌هایم و به دست‌هایم دستبند زدند. می‌خواستم بلند داد بکشم تا مگر همسایه‌ای، کسی بفهمد من را دارند می‌دزدند. خانمی که همراه‌شان بود دستش را گذاشت روی دهانم و…

نگاه کردم و دیدم توی سلول انفرادی هستم. سلولی که نمی‌دانستم کجاست، اما از حرکت ماشین و شیب خیابان‌ها و طول راه حدس زده بودم باید اوین باشد. لباس‌هایم را عوض کردم. یک مانتوی صورتی و یک شلوار آبی پارچه‌ای، مقنعه و چادری گل گلی. خانم نگهبان آمد دنبالم که ببردم برای بازجویی. شب بود. چشم بند زدم و دنبالش از راه‌های پیچاپیچ و پله‌های بی‌حفاظ گذشتم. مرا نشاند روی یک صندلی جلوی دیوار در اتاقی که هیچ کس در آن نبود و رفت.

چیزی که از شب اول در خاطرم مانده این است که چند مرد ریخته بودند سرم و از هر لحظهٔ زندگی‌ام سوال می‌کردند. عصبانی می‌شدند و صدایشان بلند می‌شد. مشت می‌کوبیدند روی میز. برگه‌ای دستم داده بودند و بی‌توجه به سوالی که رویش نوشته شده بود از زمین و آسمان می‌پرسیدند و مرا متهم می‌کردند به دروغگویی، به توهین، به سیاه نمایی، به جاسوسی، به ارتباط با بیگانه، به حضور در جلسات مخفی، به توزیع شب‌نامه و به هزار و یک جرم که حتی روحم از آن‌ها خبر نداشت. صدا‌هایشان توی گوشم است که با خنده یادآوری می‌کردند کسی از جای کنونی‌ام خبر ندارد، که تنها هستم و باید خودم را نجات بدهم، که قدرت دارند و هر کاری دلشان بخواهد با من می‌کنند، که من هیچ چی نبوده و نیستم و اگر بخواهند نخواهم بود، که صدایم به هیچ جایی نمی‌رسد به جز در زندان.

نزدیک سه ساعت بعد، نگهبان آمد و یک آدم شکسته و از دست رفته را از صندلی بلند کرد و برد انداخت گوشهٔ سلول انفرادی‌اش.

اگر چه سایر روزهای بازجویی با اولین بازجویی کمی متفاوت بود اما روند بازجویی‌ها هر روز ادامه داشت و همچنان تکراری و سخت و طاقت فرسا و پر از گریه بود. بازجوی اختصاصی‌ام پشت سرم می‌نشست و هر روز با شیوهٔ آن روز خودش، به یک بخش از زندگی‌ام می‌پرداخت. گاهی نوشته‌هایم را به سربازجو نشان می‌داد و از او مشورت می‌خواست. می‌شنیدم که می‌گوید این جمله‌اش به درد دادگاه نمی‌خورد باید اینجوری بنویسد. و برگه را پاره می‌کردند و دوباره می‌آمدند سراغم. گاهی با مهربانی و وعدهٔ اینکه بتوانم با مادرم تماس بگیرم و حداقل اطلاع بدهم که زنده‌ام و گاهی با خشونت و تهدید به شلاق.

یک اتاق کوچک بود با چراغی که همیشه روشن است. موکتی که کفش پهن است و سه تا پتو به عنوان بالش و تشک و روانداز. و سکوت و سکوت که با استرس و ترس و دلهره قاطی می‌شود. گوشم را می‌چسباندم به در. کوچک‌ترین صدای زنگ تلفن اتاق بازجو‌ها یا صدای پایی که توی راهرو می‌پیچید، قلبم به تپش می‌افتاد. دلم به هم می‌پیچید.

یک تکه کاغذ داده بودند که برای مواقع نیاز از قسمت کرکره مانند در انفرادی بگذارم بیرون تا نگهبان بیاید سراغم و ببردم توالت. توالتی که روی سقفش دوربین نصب است. توالتی که با چشمبند واردش می‌شوی، درش قفل می‌شود و بعد از مدتی دوباره نگهبان می‌اید سراغت برت گرداند به اتاقک محزون خودت. اتاقکی که تنها برای تو نیست، بلکه فوج فوج مورچه توی دیوار‌هایش زندگی می‌کنند.

وقتی غذا را از پنجرهٔ کوچک پایین در، هل می‌دهند توی اتاق، تو که هیچ میلی به خوردن نداری کنار می‌کشی و مورچه‌ها می‌آیند سراغ غذا. مورچه‌ها نمی‌شناسندت و تو برایشان فرقی با غذا نداری. کافی ست سرت را بگذاری روی زمین تا دور سرت جمع شوند و شروع کنند به جویدن بدن زنده‌ات. بلند شدم و با وحشت دست به سر و صورتم کشیدم. مورچه‌ها را ریختم روی زمین و دیگر خواب به چشمم نیامد.

در تمام مدت انفرادی حق داشتن وکیل و حق ملاقات با هیچ کسی را نداشتم. هیچ کس نمی‌دانست کجا غیبم زده است. تا روز بیستم که بالاخره برای اولین بار اجازه دادند با کسی تماس بگیرم. با مادرم. بازجو جمله‌هایی که باید می‌گفتم را دیکته می‌کرد، اینکه سفرم و به زودی برخواهم گشت. من همه را با گریه می‌گفتم و مادرم با گریه می‌پرسید. از صدایش احساس کردم می‌داند. همه چیز را می‌داند و تنها می‌خواهد بگوید مواظب خودت باش!

بعد از ۳۸ روز با خانواده‌ام تماس گرفته بودند و برای آزادی موقتم درخواست وثیقه کرده بودند. چشم بند زده و سوار بر ماشین از اوین خارجم کردند. گفته بودند سرت را بلند نکنی وگرنه… ماشین نگه داشت و کسی که صندلی جلو نشسته بود گفت چشم بند را بردار و بدون اینکه به ما نگاه کنی از ماشین خارج شو. آمدم بیرون. کنار اتوبان بودم و نمی‌دانستم کجاست. تا دوردست‌ها مغازه و خانه‌ای وجود نداشت. خودم را به یک مکانیکی رساندم و با التماس از او خواستم شمارهٔ مادرم را بگیرد و بگوید من الان کجا هستم.

چند ماه بعد به دادسرای اوین احضار شدم و پس از آن شروع دوره‌های طاقت فرسای دادگاهم بود. دادگاهی به قضاوت قاضی محمد مقیسه‌ای. دادگاهی که تفاوت چندانی با بازجویی نداشت. شاید تنها فرقش این بود که به جای بازجو قاضی جلوی تو نشسته است. و البته وکیلی که او نیز تحت ظلم قاضی قرار می‌گرفت و اجازهٔ صحبت نداشت. دادگاهی که فضای مسمومش پر از توهین و تهمت و دروغ بود. و بعد از دو سال و شرکت در چندین جلسهٔ دادگاه که چیزی نبود جز فرسایش روح و جسمم، قاضی حکم از پیش تعیین شده‌اش را صادر کرد. ۱۱ سال و نیم زندان و ۹۹ ضربهٔ شلاق به جرم خواندن شعری از من توسط یک خواننده. با متنی در دادنامه که شاید بیشتر شبیه انشای بی‌سواد‌ها بود. اتهاماتی که هیچ وقت نه تنها ثابت نشد و هیچ سند و مدرکی برایش قید نشده بود بلکه حتی در دوران بازجویی دربارهٔ آن‌ها سوال هم نشده بود. اتهاماتی ساختگی و مصداق‌هایی سراسر دروغ.

آزار‌ها نه تنها در دادگاه بلکه در زندگی‌ام هم وجود داشت. از تخریب و فحش نویسی بر ماشینم تا تلفن‌های‌گاه و بی‌گاه و تهدیدهای همیشگی برای ممانعت از حضور احتمالی‌ام در جلسات شعر یا نمایشگاه کتاب. به جایی رسیده بودم که احساس می‌کردم دیگر نمی‌توانم! نمی‌توانم بمانم و چمدان ببندم و بروم توی زندان بنشینم تا سال‌ها بگذرد و دختری که اگر زنده بماند قطعا پیرزنی فرسوده است بیرون بیاید. که باز هم معلوم نیست اجازه دارد بنویسد یا نه؟ اجازه دارد نفس بکشد یا نه؟ این شد که یک کوله پشتی کوچک برداشتم و زدم به دل خطر و همراه قاچاق‌بر‌ها از مرز و غیرقانونی، از کشوری که دوستش داشتم فرار کردم.

تلخ است که آدم از چیزی که دوست دارد فرار کند. همه چیز را جا بگذارد و برود. همهٔ چیزهایی که سال‌ها برای ساختن و به دست آوردنش تلاش کرده است. مخصوصا اگر آینده‌ای در مقصد منتظرش نباشد. مخصوصا اگر امید مرده باشد.

بودن در بند دو الف اوین هیچ وقت فراموش نمی‌شود. نه برای من و مطمئنم نه برای هیچ کدام از آنهایی که پایشان به آنجا رسیده. من تنهای تنها بودم و زخم‌های زیادی داشتم که بعد از‌‌ رها شدن از زندان سعی کردم رفویشان کنم. شاید با نوشتن. قسمتی از آن نوشته‌ها و حال و هوای روزهای انفرادی حالا به صورت کتابی رایگان در آمده. اسمش هست «مرده‌ای که مرده بود یک نفس عمیق کشید یا ۳۸ روز خاطرات زندان انفرادی اوین».

من با نوشتن توانستم تکه‌ای از آن کابوس را بشویم و شاید با تقسیم کردنش با دیگران برایم کم رنگ‌تر و کم رنگ‌تر شود. به قول فروغ «شاید… ولی چه خالی بی‌پایانی…»

 

منتشر شده در https://www.amadnews.org/archives/18056


Comments

یک پاسخ به “دو الف؛ ردّ تازیانه‌ روی رگهای شعرم”

  1. کتاب شما رو خوندم چند کتاب دیگر هم در مورد زندان سیاسی وجریان اون خوندم خیلی به هم شبیه بود البته شما بیشتر فکر کنم عقیدتی بودی تا سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *