تولد ۳۲ سالگی‌ام بود

فکر نمی‌کردم روزی ۳۲ ساله بشوم. نه اینکه امید به زندگی نداشته باشم، نه! اتفاقاً برعکس، آنقدر شور زندگی داشتم که زمان حال برایم بس بود. آنقدر خوشحال بودم که این عدد برایم خیلی بزرگ بود.
۳۲ سالگی‌ام به ملایمی دارد طی می‌شود. نه نقطه‌ی عطفی است در زندگی ام و نه ابتدای چیزی. من در وسط‌های درکِ هستیِ آلوده‌ی زمینم. جایی میانِ بی‌خودی و کشف. نه برنامه ی آنچنان درازمدتی دارم، نه امید یا ناامیدی چشمگیری. ۳۲ سالگی ام، متوسط ترین اتفاقی است که می افتد. خوشحالم، چون دیشب ایران برنده ی زمین فوتبال بوده و ناراحتم، چون می دانم چند روز دیگر بالاخره می بازد. همینقدر لغزنده و نازکم. دلتنگم، اما دلتنگی ام مزمن شده است. مثل چشمی که به تاریکی عادت کرده ام. در ۳۲ سالگی هنوز از درِ خانه ام که قفل نباشد می ترسم؛ از کادو باز کردن، آهسته جوری که کاغذش پاره نشود، خوشم می آید؛ از صبح زود پا شدن و جواب سوال دادن بلافاصله بعد از بیدار شدن متنفرم. بستنی قیفی معمولی دوست دارم و گاز گرفتن و طولانی خوابیدن و با صدای بلند خندیدن و نقاشی کردن.
تولد گرفتن برایم معنای خاصی ندارد، جز اینکه با آدم هایی که دوستشان دارم برقصم و بخندم. حالا که بیشترشان کنارم نیستند هم روز تولدم تبدیل شده است به توی اینترنت چرخیدن و روبوسی و بغل های مجازی. همین ها هم خوشحالم می کند. خوشبختانه “خوشحالی” هم مثل خیلی چیزهای دیگر معنی سیالی دارد.
و در آخر، هنوز هم از مامانم ممنونم که با همه ی سختی ها و ناامیدی ها، من را به دنیا آورد تا بتوانم ببینم، کشف کنم، عاشق بشوم و رنج بکشم.

با عشق
فاطمه اختصاری

 

 


Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *