۲۵ خرداد ۱۳۹۵
من همه چیز را بوسیده ام و جا گذاشته ام…
مامانم و همه ی خانواده ای که دوست داشتم، شغلم، مدرک تحصیلی ام، امکان ادامه ی تحصیلم، گربه ام (پوریایی)، بغل کردن و فشار دادن و خندیدن با دوستانی که دوستم بودند و ماندند، کتاب های کتابخانه ام، امکان چاپ کتاب های شعر و داستان خودم، امکان صحبت کردن به زبان فارسی، رفتن به سینما و تئاتر و گالری و هر دورهمی و جشنی که دلم به آن خوش بود، سفرهای کوچکی که با ماشینم می رفتم، اتوبان تهران کرج و چیزهای خصوصی و کوچکی که توی زندگی هر کسی هست مثل پتوی نرم صورتی ام، مثل عروسکم و…
و همه ی چیزهایی که دور و بر شما هست و آنقدر بودنش برایتان طبیعی شده که حتی به آنها فکر هم نمی کنید
من همه را جا گذاشته ام و حالا در دل غربت زندگی می کنم.
با همین دلخوشی های کوچک توی عکس و حسی که امیدوارم کم کم پیدایش کنم: آزادی و امنیت و آرامش.
با وثیقه آزاد شدن از زندان، آزادی نیست. قاچاقی فرار کردن از کشوری که برای خودت می دانی اش، آزادی نیست. زندگی با حجم انبوه و هر روزه ی خبرهای تلخ از سمت حکومتی ها و فحاشی و تهمت مردمی که امید داشته ای بفهمند، آرامش نیست.
ولی باید قبول کنم که از توی چهاردیواری زندان بودن بهتر است و حداقل الان می توانم بنویسم و می توانم کم کم کابوس ها را فراموش کنم.
توی عکسی که به اندازه ی یک تنهایی است، بهانه های ساده ی خوشبختی چند ماه اخیرم را چیده ام. چند تا عکس که یکی ش مامانم است و بقیه را آنوری کرده ام که نشود فاش کسی… یک اس دی کارت که باعث شد دوباره بتوانم دوربینم را راه بیندازم. شلوارک سیمپسون ها (که عاشقشان هستم) با اینکه سایز کوچکتر از لارجش نبود و مجبورم همین جوری شل و ول با هم راه بیاییم و دستبند سبزم
که شکل و مدلش گاهی عوض می شود ولی هست همیشه و همیشه مثل روز اول…
فاطمه اختصاری
دیدگاهتان را بنویسید