۱۰ خرداد ۱۳۹۶
می دانی چیز غریبی است اینکه یکهو بفهمی مدتهاست از بعضی تجربه های معمولی دنیا دور افتاده ای.
وقتی صدای تشویق را شنیدم، صدای تشویقی که از بیشتر از 100 جفت دست می آمد، فهمیدم که سالهاست صدای دست زدن را نشنیده ام. نه برای خودم که بیایم روی سن و نه برای کسی دیگر. عجیب نیست؟
می دانم که حداقل بیشتر از سه سال است که مراسم عروسی نرفته ام و به همان اندازه شاید هم بیشتر در شب شعر و مراسم شعرخوانی ای که افرادش بیشتر از 20 نفر باشند نبوده ام.
به هیچ وجه دلسوزی نمی خواهم. من در همین مدتی که از این تجربه های معمولی و دوست داشتنی دور بوده ام، در حال تجربه ی صدها اتفاق عجیب غریب تر و گاهی دوست نداشتنی بوده ام که در حافظه ی سلول هایم مانده اند.
اما می خواهم بگویم یک لحظه بایستیم در خودمان و فکر کنیم چه کاری ست، چه لحظه ای ست که از آن دور مانده ایم. دوستش داریم و دور مانده ایم. دور مانده ایم و فراموشش کرده ایم. آن وقت به زندگی مان ادامه دهیم. به نظرم لازم نیست هیچ تلاشی هم بکنیم، همین که یادمان آمده بس است. نیست؟
فاطمه اختصاری
دیدگاهتان را بنویسید